خوش بگذره

من که توی سیاهی ها …
از همه رو سیاه ترم …
میون اون کبوترات …
با چه رویی بپرم …!؟
………..
……………….
میگن سعادت میخواد رفتن به پا بوسش …
ما که چند سالی هست این سعادت رو نداشتیم …
به هر حال …
بابا و مامان …
ایشالله سفرتون بی خطر …
سلام ما رو هم به آقامون برسونید …
نیستم پیشتون …
ولی از همین جا بوسه میزنم به دستای گرم و مهربونتون …
خدا نگهدارتون باشه …
……
………..
…………………

فکر کن

دیدی بعضی وقتا …
دلت می خواد بنویسی ولی هیچی به ذهنت نمیرسه …
من الآن اونجوری شدم …
یه احساس مزخرف …
خب مزخرفه دیگه  ……..؟!!؟
مثه اینه که دهنت رو بستن و تو هم هی دلت می خواد نعره بکشی …
هی زور بزنی و نتونی …
فکر کن …
صدات هی تو گلوت خفه شه …
میفهمی که …!؟
ولی نه …
فکرشو نکن …
صبح که بیدار شم خوب شدم و توپول …
هه هه….
توپول …
…….
……………
…………………سهیل.

بابای بی حیا …

با دلم قرار گذاشته بودم…
که اگه دیگه هوایی نشه …
ببرمش سینما…
دلم به قولش وفا کرد…
اما من نرفتم سر قرار…!!
بد قول شدم …
بی وفا…
نمیدونم این سینما فرهنگ پس کی میخواد بینوایان رو نشون بده …
آخه غیر از ژان وارژان به خاطر کی میشه دو ساعت تو تاریکی نشست….
خیلی دوستش دارم …
تا حالا ده بار قصه ش رو خوندمش …
تا حالا هزار بار اومده تو خوابم …
همراه هم ، ژاور رو خونه خراب کردیم …
بدون اینکه سر کوزت دعوامون بشه …
گاهی تو خواب هم سهممو از زندگی میبخشم…
حتی اگه کسی محتاج بخششم نباشه …
دل من محتاج بخشیدنه …!
اینه که همیشه تو قصه خواب هام…
دزدی شمعدونا رو من گردن گرفتم و …
سرپرستی کوزت رو ژان وارژان …!
بگذریم …
شدم از سینما مونده از یاد دلم رونده …
سرم به سنگ خورد…
سنگ هم نعمت خداست…
مثل بارون با برکته…!
بی خیال سینما شدم …
با خودم قرار گذاشتم …
که هوای دلم رو تا ابد داشته باشه …
……
شب …
سر قرار که رفتم…
بابامو دیدم….
بابامو دیدم با دختر کبریت فروش …
….
…….
…………….سهیل.

یه شب طولانی

یه مزه دیگه ای داشت …
…….
یه شب طولانی …
طولانی به اندازه ی تمام دنیا …
شادی همسایه …
صدای خنده …
قرمزی هندوانه …
طعم ترشی انار و لذت خوردن آجیل …
هوای سرد آخر پاییز …
آسمون پر از ستاره …
و خدایی که از اون بالا مهربونی می کرد …!
یه شب طولانی برای پدر …
یه شب طولانی برای مادر …
شبی که بچه شون تو حسرت خوردن آجیل و ترشی انار و قرمزی هندوانه همسایه ….
زود تر از هر شبی به خواب رفت …
شبی که طولانی ترین شب سال بود …
آره … شب یلدا ….
یه مزه دیگه ای داشت …
……………………………………………………….
بابا مرتضی تولدت مبارک …
فدای گرمی و صفای وجودت …
خیلی کوچیکتم …
…..
………………..
……ماهزاده.

روحش شاد …

دل من یه روز به دریا زد و رفت …
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت …
پاشنه کفش فرار رو بر کشید …
آستین همت بالا زد و رفت …
یه دفعه بچه شد وتنگ غروب …
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت …
حیوونی تازگی آدم شده بود …
به سرش هوای حوا زد و رفت …
دفتر گذشته ها رو پاره کرد …
نامه فردا ها  رو تا زد و رفت …
حیوونی تازگی آدم شده بود …
به سرش هوای حوا زد و رفت …


…………….
…………………….
خدا صبر بده بچه هاشو …
از امشب بابا دیگه نیست …
……
……………..
…………………….

 

یه تیکه از یه نامه ی عاشقونه

روزگار عجیبی شده با این عاشقی …!
هی میمیری …
و دوباره زنده میشی …
دلتنگ و دلگیر و دل خسته میشی…
غصه نخور…!
منم یه روز میام پیشت …
میگن رفتن ابدی نیست …
همه یه روزی یه جایی هم دیگه رو پیدا میکنن …
میدونم نیستم ولی رد پام به یادگار میمونه برات …
همونو بگیر و بیا تا برسی پیش من …!
جمعه ها برات نامه می فرستم …
با پست معمولی …
دم پنجره منتظر باش …
اینجا پست معمولیشم هواییه …
آخرین تکنولوژی آسمون هنوز کبوتر نامه بره…!
هواپیما مال زمینیهاست …
اینجا همه بال دارند …
غروب به غروب زنگ بزن روزنامه شرق …
ببین خبری ازم پیدا میکنی …
تا وقتی نگرانمی خیالم راحته با منی …
عسک و مشخصات که داری …
چاپ کن تو روزنامه شون …
بپرس اگه کسی نخواد پیدا بشه توی کدوم صفحه باید آگهی بده…!
میدونم سختته …
تو هم بدون که سختمه …
تا وقتی سختیها عادت میشن باید تحمل کنیم ….
تو پارک ملت اینجا ….
بستنی بلند نیست …
فقط الاکلنگ هست و قایق دونفره دوچرخه ای …
سوار هر دو شدم….
بی تو اما …
الاکلنگ همیشه پایین موند و….
قایق فقط دور خودش چرخید …
این زمزمه های آخر قصه است…
مراقب خودت و دلت باش ….
میدونم پسر خوبی هستی و بابایی تو اذیت نمیکنی …
از طرف من ماچ بارونش کن …
دستاشو ول نکنیا …
توی گرمای دست توئه که اون زنده ست …
و تو هم همین طور …
شبها چراغ حیاط رو روشن بذار ….
که فرشته ها راه خونتون رو گم نکنن …
شبهای بی فرشته سنگین میگذره…
مثل روزهایی که بی تو اینجا میگذره …
…………….
روزگار عجیبی شده با این عاشقی …!
هی میمیری …
و دوباره زنده میشی …
…..
……….
…………………..سهیل.

یادش بخیر

قصه ما هم شده قصه حضرت یوسف …
داداشای نامسلمون، انداختنش تو چاه …
یوسف ، توی تاریکیای ته چاه …
دل بست به روشنایی آب …
درست عین من ….
باباییم که میره …
تنها میشم …
تنها که نه …
من میمونم و یه آینه ی رنگ و رو رفته و غبار گرفته …
همش که این نیست …
چند روز پیش ، خوب که نگاه کردم ، غیر از غبار روی آینه ، یه کسی رو دیدم توی آینه …
شبیه عکس خودمه که اونروز با باباییم جلو بستنی فروشی پارک ملت انداختیم بود …
اما یه برقی تو چشماش هست که تو چشمای من نیست ….
نمیدونم ….
شاید داداشمه …
نمیدونم …
بعضی روزا همه چراغای خونه رو خاموش می کنم و…
میشینم جلوی آینه …
زل میزنم تو چشمای داداشم…
دلش باهامه …
می فهمم…
بغض که می کنم …
زودی اشکاش سرازیر میشن و….
صورت هردومون رو خیس می کنن …
نمیدونم کدوم نامسلمونی داداشم رو شیشه ای کرد …
هر کی بود ، دماغش بسوزه …
ماه مان بزرگ میگه …
تا وقتی دلامون یکیه …
حتی سنگ و شیشه هم نمیتونن جدایی بینمون بندازن ….
اما دارن میندازن …
سنگ و شیشه نه ها…
حسادتم …
آخه حسودیم میشه به داداشم….که اینقدر طرفدار داره…
موندم حیرون …
اون که تیپ درست و حسابی نداره….کلش هم مثل کله من کچله….
پس چرا مردم اینقدر تو آینه رو نگاه می کنن…؟
فقط برای دیدن داداشمونه…؟
….
خدایا…
ما هم مثل حضرت یوسف اینهمه سال با غربت ته چاه ساختیم…
دلمون رو با سادگیمون زنده نگه داشتیم ….
همه بلاهاشو تحمل کردیم …
پس قصه عاشقی ما کی شروع میشه…؟
میدونی خدا …!
همه ی لطف قصه حضرت یوسف به عشق زلیخاش بود…
باشه….
برای من زوده …
ولی باباییم چی …
اونم خب حتمنی زوده …
اصن خیالی نیس ….
زلیخای زندگی ما هم تو باش ….
ما که فقط دنبال بهانه ایم برای یوسف شدن ….
………!
…………….
…………………….سهیل

میم مثل مادر

 چند وقت بود که دلم سینما می خواست …
بابامون که دنبال کارای خودش بود و فکر دل مارو نمی کرد …
خلاصه …
اینقدر رو مخ ماه مان بزرگ و عمه سمیرا کار کردم تا راضی شدن …
رفتیم سینما فرهنگ و فیلمه میم مثل مادر …
ولی …
ولی کاش نمی رفتیم…
کاش نمی رفتم …
بازم دلم یخ کرد و لرزید …
هیچ کسم حال منو تو جریان فیلم نفهمید …
دلم می خواست بشینم وسط سینما و زار زار گریه کنم …
ولی نمی شدددددددددددددددد ….
دلم برای سعید می سوخت …
سعید درست مثه من بود …
اسم باباش سهیل بود …
باباش پیشش نبود …
بابایی که ترکش کرده بود ….
بابای سعید خیلی آدم بدیییییییییییییی بود …
میدونستم …
هر چی بابا سهیله بی معرفته …
بی وفاست …
بی احساسه …!!!
آخه چرا هیچ کس حال منو تو سینما نفهمید …
بابا بزرگ و ماه مان بزرگ و عمه سمیرا و عمو احمد 
همه تو حال خودشون بودن …
همه دلشون برای سعید می سوخت …
دلشون برای ماه مان سعید می سوخت …
ولی دل هیچ کس برای من نسوخت …!
فیلم که تموم شد …
چشمای هر کسی رو که می دیدی سرخ شده بود …
ولی کسی نفهمید دل من یخ کرده …
هیچ کس ندید دل من سیاه و کبود شده …
میفهمی …
هیج کس …
…….
………………
………….سهیل.

روز باباییم

اگه گفتی امروز چه روزیه …؟!؟
نمیدونی …!!!
باتچه ( باشه ) … هیتچ خیالی نیست …
خودم میگم …
امروز روز بابایی سهیلمه …
بهله …
ولی …………….!!!
آخی …
قربونش برم …
هیچ کی یادش نکرد …!
البته غیر از من …
من که همیشه یادشم …
الآنم اومدم اینجا تا به قول خودش با اثر انگشتام براش بنویسم …
بنویسم که بابا جونم یه دنیا دوست دارم …
خیلی کوچیکتم …
بگم بابایی گلم روزت مبارک …
فقط من میدونم که چقدر سختی کشیدی تا اینجا …
دستت رو می بوسم …
خسته نباشی …
فدای تو …
……….
…………..
……………..سهیل
__________________________
پ.ن : عمه بهار و عمه چینی ( گفتی که اسمتو نیارم ) روز دانشجو رو هم از همین جا بهتون تبریک میگم …
پ.ن: بقیه هم که دانشجو هستن هم روزشون مبارک …