پنجم فروردین

من می گم سفر …
تو می گی شیطونی …
من می گم تو اسمش رو بذار شیطونی …
اصن واسه ما هر چی که هست عشق و حاله …
هه … عشق و حال …
یه چیزی تو مایه های دوغ خونک با کلی یخ تو لیوان …
نه …؟!
می گم چه حالی میده زیر بارون و طعم آلبالو …!
فک کن …
عمیق … طولانی … اندازه روزایی که رفت و برنگشت …
وای …
عجب حسی میده …
پیک آخر …
توپه توپ …
هی بچرخه زمین و زمون …
هی بچرخه …
بی خیال همه کلاغای دنیا …
به سلامتی هر چی …!!!
هه …
هی رفیق …
جدی نگیر …
……….
…………………….
………….

سال نو مبارک

هه …
1 فروردین 89 …
بهله …
خب … سال گذشته سال جالبی نبود … شاید اون جوری که می خواستم نبود و آخرشم به بدترین شکل ممکن با رفتن مادربزرگم از بینمون تموم شد …
ولی زندگی همینه … با همه خوبیا و بدیاش زیباست …
اما امیدوارم مثل هر سال … امیدوارم امسال سال خوبی باشه برای خانواده ام … برای دوستانم … برای همه ایرانیا که سال گذشته خیلی خیلی سخت گذشت بهشون …
امیدوارم امسال خبرای خوب بشنویم همش …
اتفاقای خوب بیوفته …
سالی پر از سلامتی و شادی برای همه باشه …
شادی و دل خوشی …
خدایی از ته دل می گم …
سالی پر از شادی و دل خوشی برای همه …
………….
……………………………
………… عید همه مبارک باشه  ………….

بیست اسفند 88

امشب شب جمعه است…
دروغ نمیگم به خدا…ایناها تو تقویم نوشته…
همون تقویم یادگاری قدیمیه باه باییم … اصن هم تقلبی نیست…توش همه فصلها رو داره….
همه ماهها و همه روزها…
یعنی همه ماهها که نه…!
مهر رو نداره…
اونم اولش داشت….ولی هر سال کمرنگ و کمرنگتر شد…
و حالا دیگه از مهر فقط پاییز بودنش مونده…
ابری بودنش….و سرد بودنش…
دیگه چی بگم از تقویم…
غیر از جمعه ها که با قرمز تعطیل کردن، بقیه روزهاش سیاهه…
حتی روزهایی که هنوز نیومده…
و من می ترسم…
از روزهای سیاه نیامده…
من میدانم که همه چیزهای سیاه ترسناک هستن…
مثل تاریکی…
مثل شب…
مثل ابر….
مثل بخت…
مثل کلاغ…
مثل کمربند…
حتی اگه زیر تخت هم قایم بشی…
حتی اگه دو تا دستات رو انقدر به هم فشار بدی که دیگه نلرزن…
حتی اگه دندونات رو محکم به هم بچسبونی که صدای قلبت از دهنت بیرون نزنه…
باز سیاهیها میان تو فکرت و میترسوننت…
حریف سیاهی فقط سفیدیه…
که یه ذره اش میتونه اینهمه امید باشه برای نجات…
مثل نور…
مثل شعور…
مثل آب ….
مثل سهیل …
مثل جوجه کباب …
مثل دوغ …
…..
امشب رفتم سر تقویم باه باییم…
چون توش حافظ هم داره…
هر صفحه رو بازکنی برات فال میگیره….
پنج شنبه20 اسفند هزار و سیصد و هشتاد و …
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود…
دائما یکسان نماند کار دوران غم مخور…
…..
فال امروز این بود…
معنیش خیلی خوبه…
یعنی که دو تا بخوابم و بیدار شم خوشبخت میشم…
چه حافظ خوبی ….چقدر باسواده….
چقدر با فهم و کمالات…
حافظ جان ازت خیلی مرسی …
که مثل باران عاشقانه به دل تنگ من باریدی….
………..
…………………………..
………. سهیل .

فقط بدیش اینه که

میگه : اگه قراره یه ستاره داشته باشم ، ستاره ی من آتیش ته سیگارمه . از اون دورتر رو نه میبینم ، نه میشناسم ، و نه فکرم قد میده ….
میگم : نترس و فقط برو … ولی آخرش خاکسترشون میریزه رو فرش …
میگه : فقط بدیش اینه که گریه کردن یادم رفته ….
میگم : فکرشو نکن ….
میگه : نه فکر بی کله گی خودمم ، نه فکر جنگ اعصاب کاری ، بی حرکت رو تختم دراز میکشم و دود میکنم ، تا بیان ببرنم . من اصلا فکر ندارم …..
میگم : تو خواب داد بزن . بذار همه از خواب بپرن ببینن چی شده ….
میگه : میخوام داد بزنم همه بفهمن چیزی نشده !!!! فقط پتوم یه ذره نازکه . سرما غلغلکم میده . نه اینکه زیاد غلغلکم بده ها . یه کم غلغلکم میده …
میگم : سرما نیست . نفس "اونا"س که تا مغز استخونتو میلرزونه ….
میگه : من از "اونا" نمیترسم ….
میگم : "اونا" کاری با تو ندارن . فقط ترس تو ، فکرتو ، اشکاتو ، با خودشون برده ن و الان ، عمر تو به عمر ستاره ی کوچیکت بسته س …
…..
………….
باد سرد ، میپیچه تو اتاق …
پتوی نازکم رو میپیچم دورم …
آخرین کپه ی خاکستر سیگار میریزه رو فرش …
خاموشش میکنم، و پرده می افته ….
تنها میشم …
میگم : فقط بدیش اینه که گریه کردن یادم رفته …
…….
…………………….
…… سهیل .