ماجون

یک سال گذشت …
6 دی پارسال بود …
…..
ماجون …
جات خیلی خالیه ….
خیلی …
میدونم همیشه هستی در کنارمون…
میدونم امروز که می خوام بیام پیشت خورشت کرفس درست می کنی برام…
میدونم که هنوزم دوستم داری …
میدونم که خاک سرده، اما یاد و خاطرت همیشه و همیشه گرمه تو دلمون …
بدون که هیچ وقت فراموشت نمی کنیم …
…..
………………..
…….سهیل.

بنزین

یادش بخیر…
همین چند ساعت پیش بود …
2 لیتر بنزین آزاد میزدیم میشد 800 تمومن …
اما الآن 1400 تومن …!!!
میگن اون روزایی که من کوچیک بودم یکی بود که می گفت: نفت رو سر سفره مردم میاریم و آب و برق رو مجانی می کنیم …
هه …!!
عجب…
عجب زمونه ای شده …به خدا …
ولی …
چه خوشی بگذره بهمون با یارانه های نقدی ….!
…….
………………….
………ماهزاده .

moharam

یه گوشه وایسادم و نگاه می کنم …
یکی زنجیر میزنه …
یکی زیر علامت داره له میشه …
یکی داره با صدای گرفته و ناجورش می خونه …
یکی حواسش فقط و فقط به زن و دختر مردمه …
یکی داره با 20 تا غذا رد میشه و ….
اون یکی داره التماس میکنه آقا یه غذا بدید ….
یکی ماشینش رو گِل پاشی کرده و با صدای بلند مداحی که به جای حسین حسین،پشت سر هم میگه سِین سِین سِین رد میشه …
یکی هم اینقدر خودشو آرایش کرده که به سختی میشه جنسیتش رو تشخیص داد …
…….
…………….
بی خیال رفیق …
یکی یه حرف قشنگی زده بود …
می گفت :
” اگر دین ندارید ….آزاده باشید ”
……
…………….
عاشورای 89 هم تموم شد….
……..
……………………..
………ماهزاده.

26

یادمه اون قدیما …
یکی می خواست بچه تنبلش رو دعوا کنه می گفت :
“درس نخونی …مثه سهیل میشیا …”
اون بچه بی چاره هم از ترس اینکه مثه سهیل نشه …
میشست پای درس و مشقش و شاگرد اول میشد همیشه …!
……..
……………………
…….
پ.ن1:یکی از اقوام چند وقت پیش…ازم می خواست دست پسرش رو یه جایی بند کنم و بذارمش سر کار …
پ.ن2: هه …!
پ.ن3: نمیدونم چرا یاد اون قدیما افتادم …
…………
……………………
…….سهیل.

azar 84

هی رفیق …
به نظرت …
اگه من برا همیشه برم چی می‌شه..؟
…!!؟
هیچ‌چی…
چیزی نمیشه …!
من باز همونم …. تو هم همونی …
فقط قهرمان قصه ست که تبعید میشه به مزرعه …
شایدم مجبور بشه نقش اون مترسک کثیفو بازی کنه …
….
و اگه نرم…؟
…!!؟
بازم هیچ چی نمیشه …
می شینیم با هم یه عمر توف می کنیم تو چشم همه جوجه کلاغای نارفیق …
قهرمان هم میره دنبال زندگیش …
یا شایدم بره یه هم خوابه برای خوابای خیالیش پیدا کنه …
هه …
این روزا اینقدر ساده حرفامو میزنم …
که دیگه جایی برای شک کردن نمی مونه …
آره …
میشم مثه آدمی که تا خِرخِره مشروب خورده و …
بعدش تا صبح کلی از حرفای دلشو برات میزنه …
و وقتی هم که صبح شد…
تازه میفهمه که چه چیزایی رو که نباید میگفته رو گفته …
و می ترسه که نکنه یه هو ترکش کنی …
ولی …
ولی من که هیچ وقت نمی ترسم …
نه از تو …
نه از بابا سهیل …
نه از خدا …!!!(بد فک نکن)…
ترس چیز بدیه …
ترس خیلی چیز بدیه …
من نمی ترسم …
من از هیچی نمی ترسم …
من نمی ترسم …
من گریه نمی کنم …
من از ترس گریه نمی کنم …
من فقط …
فقط …
بعضی وقتا فقط …
دلم برات تنگ شده که گریه می کنم …
و از این می ترسم که یه روزی دلم از این تنگ تر بشه …
و …
نتونم گریه کنم …
….
…….
……….سهیل.

Not Just

عارفانه …
عاشقانه …
شایدم شاعرانه …
ولی باز هم میدانم که منصفانه نیست …
…..
با یک لبخند …
بازی شروع می شود …
با یه قطره اشک …
ادامه پیدا می کند …
و همین طور پیش می رود و می رود …
……
و افسوس سهیل …!
یادت نخواهد ماند …
روزهایی را که نیستی …
دلم زود زود برایت تنگ می شود و می شود و می شود …
……..
………………….
……..