باباییم که نیست تنهایی اذیتم میکنه ….
بعضی وقتا هم دلم خیلی برای خودم میسوزه …
می شینم با خدا صحبتم میکنم …
……..
ولی هر دفعه که من کلی باهاش صحبت میکنم اون هی بی معرفتی میکنه و گوش نمیده …
آخه یکی نیست به این خدا بگه چقدر بی معرفتی … بسه دیگه ….
آخه خدا منم دل دارم ….
منم کلی آرزو دارم …
خدایا آخه چرا جلو خونه ماه مان بزرگم دارن برج میسازن …
من چه جوری برم تو حیاط دوچرخه سواری کنم …
من خجالت میکشم کسی منو موقه دوچرخه سواری نگاه کنه …
خدایا آخه چرا منو خوش تیپ نیافریدی …
چرا اسم من ممد قاسمی نیست تا کلی دختر قربون صدقم بره … منم هی ناز کنم و عشوه بیام …
خدایا چرا همه سیاهی ها ترسناکن … مثه سیبیل آقا ناظم …
خدایا …
آخه چرا من ماه مان ندارم …
…….
یه روز که با ممد قاسمی یواشکی نشسته بودیم پای تلویزون آدم بدا …
یه آقایی اومد تو تلویزون …. ممد گفت اسمش سرژیکه …
بهد اومد نشست پیش ماه مانش و گفت : تو جون منی مادر …. تو عشق منی مادر …
ماه مانش از ذوق نمی دونست چی کار کنه … خیلی خوشحال بود …
هی قر و اطوار میریخت و براش بوس می فرستاد …
پسرش هم خوش تیپ بود … هم اینجای سرش کچل نبود … هم صداش قشنگ بود و هم ماه مانیش رو مهربونانه نگاه میکرد ….
اون روزی چقدر دلم برای خودم سوخت …
خوش به حال ممد قاسمی و سرژیک …
خدایا …
چی میشد تو این برجه که دارن میسازن …
طبقه دوم به بعدش یه خانواده اصیل و پول دار بیان بشینن …
بهد دخترشون که هم سنه منه …
منو ببینه که چقدر مظلوم دارم مشق می نویسم …
بهد ببینه که چقدر تنهام و بیاد با من دوست بشه …
اونوقت میاد تو حیاطمون و با هم کش بازی میکنیم ….
چند وقت که گذشت من کلی دوستش دارم … اونم کلی منو دوست داره ، میشیم با هم …
خدایا …
آخه چرا منو مرده نیافریدی …
حتمن باید میومدم تو این دنیا تا از خجالت بمیرم …
باباییم میگه همیشه دوست داشتنات رو تو دلت نگه دار …
اونایی که باید بفهمن … خودشون دوست داشتنت رو میفهمن ….
اما …
پس چرا دختر زینت خانوم نفهمید که من برای چی هر روز کلی گچ از مدرسه کش میرم و براش میارم …
……
خدایا …
باباییم که نیست تنهایی اذیتم میکنه …
بعضی وقتا هم دلم خیلی برای خودم میسوزه …
ولی …
اشکال نداره …
تو بازم بی معرفتی کن و به حرفام گوش نده …
…….
……………
……پسر باباییم .