بابایی …

قربونش بره بابایی …
دیشب وقتی اومدم خونه خواب بود …
نفهمید که من اومدم …
مامانم گفت با دوستاش رفته بوده احیا …
وقتی برگشت اینقدر خسته بود که رفت و با همون لباساش که شمعی هم شده بود ، خوابید …
رفتم تو اتاقشو نشستم پیشش …
مثل فرشته ها خوابیده بود …
بالای سرشم بیستاش بود و صد آفرین پسر گلم …
وقتی که نگاهش می کردم یاد بچگی خودم افتادم …
چه دورانی بود …
اون موقع ها چقدر آرزوهام کوچیک بود و زیاد …
و الآن تمام امید و آرزوم جلوی چشمم …
تا نزدیکای صبح پیشش بودم و به عشقم و امیدم نگاه میکردم …
به مامانم پول دادم تا براش توپ چهل تیکه و دوچرخه دنده ای با بوق و لواشک و آلبالو خشکه بخره …
برای بیستا و صدا آفرینشم کلی ماچش کردم …
فردا صبج هم قبل این که بیدار بشه اومدم بیرون تا منو نبینه و باز رفتنم برام سخت بشه …
فدات بشم عزیزم …
بابایی کاش می تونستم پاتو که زخم شده بودو ….
خودم برات باند پیچی کنم …
ولی ترسیدم از خواب ناز و قشنگت بیدار بشی …
مامان بزرگ میگفت خودت پاتو باند پیچی کردی تا درد نگیره …
بابایی …
منو به خاطر همه بدیام ببخش…
…………………….
…………..

……………….ماهزاده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *