بهشت زیر پای ماه ماناست …
اینو آقای تربیتی میگفت …
میگفت : اگه میخواید برید بهشت باید بهشون نیکی کنید … مهربونی کنید … حرفاشون رو گوش کنید …
ولی من که ماه مان ندارم چی …
بابای ممد میگه تو بهشت همه چی هست …
یعنی کلی کمپوت گیلاس … ذرت و قارچ و از این بستی بلندای جلوی پارک ملت …
دلم میلرزه… بغض میکنم …
به آقای تربیتی میگم: منی که ماه مان ندارم چی …!؟
بازم میاد دلداریم میده …مثه همیشه …
این دفه با دستش کوه های شمرون رو نشون میده و …
میگه: پشت اون کوها یکی هست که دلش برای پسرش تنگ شده …
اون پشت اسمش سرزمین عشقه …
ماه مان تو هم اونجاست …
نمیفهمم چی میگه …
ولی دلم پر می کشه …
میخوام برم پیشش …
بهش بگم بی معرفت مردیم از بس تنهایی کشیدیم و بی تابی کردیم …
برم بگم بابام منو گذاشته و رفته درس بخونه …
بیا دیگه ماه مان …
می خوام محبت کنم بهت … مهربونی کنم … حرفاتو گوش کنم …
می خوام عاشقت بشم تا خدا ببینه که چقدر دوست دارم و حسودیش بشه …
می خوام دستمو بگیری و با هم بریم پارک ملت و یه بستی رو دونفری بخوریم …
ماه مانی تو رو خدا بیا…
به خاطر من نمیای به خاطر بابا بیا …
اون به روش نمیاره ولی من که از چشماش می تونم بخونم که چقدر دلش برای تو تنگ شده …
ماه مان آخه چرا رفتی پشت کوه …
تو یه کتاب خوندم که یه نفر بود که عاشق یکی دیگه شد و به خاطرش رفتو کوه رو کند …
نمیدونم اسمش شیرین بود ، فرهاد بود ، رستم بود ….. نمیدونم اصلنی قصه ش راست بود یا الکی بود …
ولی من که اهل کندن کوه نیستم …
دستام هنوز کوچیکن و زورم نمیرسه …
ماه مانی …
ما ه مانی میدونم که تو هم مثه من دلت تنگه و چشمات ابری …
بدون که خیلی دوست دارم …
الآن تو سایت مینویسم تا وقتی که اومدی و خوندی به پسرت افتخار کنی و بدونی که چقدر منتظرت بودم …
خدایا …
خدایای بزرگ من …
اصن من دیگه بهشت نمی خوام …
من بابام رو کنار ماه مانیم می خوام …
بوی بهشت هم برای من کافیه …
……
………………..
……….سهیل.