دیشب خواب ماه مانیم رو دیدم …!!!
مثه فرشته ها بود …
میدونستم …
درست مثه باباییم ماهزاده …
تنها نبود، یکی دیگه هم باهاش بود …
یه دختر کوچولو هم سن و سال خودم …!
ماه مانی می گفت این آبجیته …
اصلنی فک نمی کردم که آبجی هم دارم …
رفتم جلو سلام کردم …
اونم سلام کرد و خندید …
دلمون رفت واسه خنده هاش …
آبجیم خوشگل بود … مهربون بود … دستاشم کلی گرم بود …
از دختر زینت خانوم هم خیلی سر تر بود …
چند بار می خواستم بوسش کنم و بغلش کنم، ولی نشد …
خجالت کشیدیم … حیا کردیم ازش …
ولی اون می فهمید …
اونم می خواست منو بوس کنه و بیاد بغلم …
وقتی تو چشام نگاه می کرد من از چشای نازش فهمیدم …
ماه مان هی به ما مهربونی می کرد …
ما رو برد پارک ملت …
از این قایق دوچرخه ای ها هم سوارمون کرد …
بهدش هم یه دونه از این بستنی بلندا گرفت تا دو تایی بخوریم …
آبجیمون که اساسی هول شده بود …
تمام لباسشو بستنی کرده بود …
هی گفتیم آبجی درست بخور …
خب ما هم واسه خودمون یه کوچولو سیبیل داریم …
درست نیست جلو پسرای مردم اینجوری بستنی رو لیس بزنی …
ولی انگار مثه خودم خل و چل بود …
نمی فهمید ……………
قربونش برم …
اینقدر دوسم داشت که یه لحظه هم دستامو ول نمی کرد …
آخرشم با ماه مان منو رسوندن خونه ماه مان بزرگ و خودشون رفتن …
آبجیمونم از پشت شیشه ماشین تا سر کوچه دست تکون داد و برامون بوس فرستاد ….
صبح وقتی رفتم مدرسه به ممد قاسمی نگفتم تا دلش بسوزه …
آخه میدونم تا بفهمه من یه آبجی ناز و خوشگل دارم حسودی میکنه …
بهشدم میوفته دنبالش …
بهش شماره میده …
منم که نمیتونم تحمل کنم …
یه دفه دیدی زدم لهش کردم …
بچه پروووووووووووووووووووو …
………
……
………….سهیل.