رفته بودم خونه ممدینا تا باهم درس بخونیم …
اما ممد هی با من شوخی می کرد …
اذیت میکرد …
آخرشم دفتر منو با مداد خط خطی کرد …
منم نفهمیدم چی شد و یه دفه با مشت محکم زدم تو شیکمش …
ممد گریه کرد …
باباش که داشت ما رو میدید ، اومد منو دعوا کرد و گوشمو پیچوند …
خیلی دردم اومد …
بابای ممد به من گفت : برو گمشو از خونه ی من بیرون پدر سگ …….!
من ترسیدم …
بعد گریه کردم …
شب که خوابیدم …
یه آقایی اومد به خوابم …
لباس سبز تنش بود و صورتش رو چراغونی کرد بود …
دست کشید رو سرم …
گوشم رو باند پیچی کرد …
مهربونی کرد باهام …
گفت غصه نخور پسرم ………!
گفت من بابای همه بچه هام …
گفت هر چی دلت میخواست به بابات بگی ، به من بگو …
من دلم رفت دوباره برای بابای جدیدم …
چوقولی ممدینا رو کردم …
تعریف ماه مان بزرگ و بابا بزرگو کردم …
گفتم دلم کلی چیز میخواد …
دلم یه مسافرت دوتایی می خواد …!!!
به جایی که هیچ کی تا حالا نرفته باشه …
گفتم یه داداش یا یه خواهر کوچولو می خوام …
تا باهاش بازی کنم …
که دیگه تنهایی نباشه بازیام …
گفتم که ثلث اول معدلم بیست شد …
نه…
چاخانکی گفتم …
بیست نشد … اما هیجده که شد …
تازه ماه مان بزرگ گفت پسرم تلاشش رو کرده …
دفه بعد بیشتر می خونه بهتر میشه ….
گفتم دلم شادی می خواد …
دلم محبت می خواد …
دلم خوشبختی می خواد …
کلی چیز دیگه می خواستم که …
که هنوز حرفام تموم نشده بود …
نگاه که کردم …
دیدم بابای جدیدم نیست … رفته …
دلم سوخت …
یاد حرف ممد افتادم …
می گفت از بس بچه بدی هستی …
هیشکی دلش نمی خواد بابای تو باشه ….
آره …
……………….راست می گفت.
…………….
…………………….
……سهیل.