پنجره

از وقتی قدم رسیده به طاقچه مسوولیتم خیلی سنگین شده …
باید ساعت رو یه جوری کوک کنم که صبح زود زنگ نزنه بدخواب شیم …
باید ظهرها جانماز رو پهن کنم گوشه دیوار…
شبا هم مفاتیح سبزه و دستمال سفیده رو برای ماه مان بزرگ ببرم …
که از رو مفاتیح دعام کنه …
با دستمال هم اشکها و دماغش رو پاک کنه …
میبینی چقدر کار ریخته …
رو سر من بدبخت سرسخت …
خب رسم زندگی همینه دیگه …
هرچی میگذره سخت تر میشه …
چقدر خوش گذشت اون روزا که تازه قدم رسیده بود به پنجره …
چقدر زود گذشت …
پنجره یه خوبی که داشت اینکه همه چی توش معلوم بود …
حتی چیزهایی که معمولی نیستن …
هر شب جمعه …
ماه مانیم میومد پشت پنجره …
نیگام میکرد …
دلم بیقرار میشد …
برام بوس میفرستاد …
دلم میرفت به هواش …
گرمی لبهاشو هیچوقت روی گونه هام حس نکردم …
اما از شرم نگاهش صورتم همیشه داغ بود …
داغ ….
به داغی زخمهای دلم …
امان از دست این آقای مهندس …
درسته…خونمون رو ساخته….دستش هم درد نکنه…
اما چرا اینقد دیوار …
چرا اونهمه سقف …
ما پنجره دوست داشتیم …
یه دیوار بسمون بود …
اونم برای اینکه فاصله ای باشه بین ما و شما …
…..
بگذریم…
داشتم از قدم میگفتم که رسیده به طاقچه …
اما من دوست دارم قدم بازم بلند بشه …
یعنی هم دوست دارم هم میترسم …
دوست دارم…چون به خدا که تو آسمونهاست نزدیک میشم …
اما میترسم …
میترسم قدم انقدر بلند بشه که از پنجره هم بالا بزنم ….
بعدنی دیگه نتونم توشو نگاه کنم …
نمیدونم …
شاید همین الانه هم قدم از پنجره رد شده باشه …
آخه چند وقتیه ماه مانیم قد و بالای منو میبینه و من ، چشمام به دیواره …
هی ….
ای فلک …
آخه چی میشد ادیسون هیچوقت دیوار رو اختراع نمیکرد …
و خدا …
هم …
فراغ را….
…………
……………………
……. سهیل .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *