به علت عدم کوددهی مناسب..!!
امکان رويش هيچگونه عشقی در اين مکان وجود ندارد…!!
…..
………..
…..
___________________
پ.ن : سر در قلبش نوشته بود .
Month: مارس 2007
نه …؟
همه جفتند و …
ما تکیم …
…. هر وقت اینو میگه دلم براش کباب میشه …
خب خودش نمی خواد جفت شه …
من خودم چند نفر رو براش کاندید کردم …
ولی میگه نه …!!!
همیشه میگه آدمایی که خیلی راحت میگن نه …
دو دسته هستن …
یا خیلی شجاعن …
یا خیلی خنگ …
….!
نمیدونم این باه بایی ما جزء کدوم دسته به حساب میاد …
حتمن خیلی شجاعه …
نه …؟!؟
…..
………..
………………. سهیل .
عید همتون مبارک
نشسته بود سر سفره هفت سين…
چشمش به تخم مرغای رنگ شده افتاد …
يه دفعه حواسش رفت پيش مرغ و خروسه خوشبختی که توی حياط بودن….
چشماشو بست…
يه آه از ته دل کشيد….
بعد زير لب دعا کرد….
…..
…………
……..
عجب پایانی
همین الآن رسیدم خونه …
5 ساعت دیگه …
85 هم تموم میشه …
ولی عجب پایانی داشت …
بازم خدا رو شکر …
به خیر گذشت …
….
………….
جدی جدی تموم شد .
از 85 …
فقط …
فردا …
مونده …
…….
………..
….
درد
و …
مردانگی …
دارد …
درد …
……….
…………………
……. سهیل .
سومین عشق
تمام شب رو بیدار مونده بود …
فکرای جور واجوری تو ذهنش داشت …
تصمیم گرفته بود حرف دلش رو بزنه …
فردا …
سر کلاس میکانیک خاک …
ردیف اول …
مثل همیشه زود تر از همه تو کلاس نشسته بود …
سرش تو جزوه هاش بود …
و نگاهش پایین …
پسر رفت و یک ردیف عقب تر نشست …
دانشجو ها یکی یکی وارد کلاس شدن …
استاد هم وارد کلاس شد …
لیست رو در اورد و اسم بچه ها رو تک تک می خوند …
– ماهزاده …
پسر دستش رو بالا اورد …
– حاظر …
اسم دختر بعد از اون بود …
– خانوم …..!
دختر دستش رو بالا اورد و …
…..
نگاهش گره خورد به دست دختر …!
سرش روپایین انداخت …
دوستش راست می گفت …
طرف صاحب داشت …
جزوه اش رو باز کرد …
یه گوشه با خودکار قرمز نوشت …
…….
عشق سوم …
اسفند 85 …
…………..
……….
…….
دومین عشق
پشت دختر به او بود و داشت از پلهها بالا میرفت…
پسر بیشرمانه نگاهش میکرد…
ابتدا آن پاهای خوش تراش و سفيد نظرش را جلب کرد…
بالاتر رفت..!
اندام قشنگ و متناسبی هم داشت…
و آن موهای لَخت که در نسيم ملايم عصرگاهی انگار با شادی میرقصيدند..!
اخساس خوشايندی بهش دست داده بود …
حس کرد باز هم عاشق شده …
زير لب گفت: کاش میشد صورتش رو هم ببينم..!
دختر ناگهان برگشت…
لبخندی زیبایی بر لبش بود، نگاهشان اما بهم گره نخورد…
پسر مسير نگاه دختر را دنبال کرد…
آآآآآآه خدای من، اين که مادرشه…!!
مادر دختر از کنار پسر گذشت و خطاب به دخترش که در حال پائين آمدن از سرسره بود، گفت: بسه ديگه دخترم! وقت عصرونهست! بايد بريم!!
پسر هم پیش خودش گفت : کاش از خدا يه چيز ديگه میخواستم…!
مثلا امشب شام پيتزا داشته باشيم…
و به سمت خانه رفت!
….
…………….
………
اولین عشق
تو یه لحظه نگاهشون به هم گره خورد …
احساس جدیدی زائیده شد …
لحظه ای بعد هر دو احساس کردند عاشق هم شدن …
و سپس از کنار هم رد شدند..!!
پسرک که يک دستش را به مادرش داده بود، مشغول خوردن ادامهی بستنیاش شد…!!
و دختر نيز در اين فکر بود که پدرش کدام عروسک را برايش میخرد…!!!
…..
……..
…………
زود دیر میشه …!
من نمیتونم تشخیص بدم …
ولی اون دیگه چرا …؟!
هیچ وقت کنارم نبود …
همیشه تلاش می کرد رو به روی من قرار بگیره …
آخه شنیده بود دو تا خط موازی …
هیچ وقت به هم نمیرسن …!!!
………………
…….
پ.ن :فک کنم دلگیرم …
…
……….
……………….