تمام شب رو بیدار مونده بود …
فکرای جور واجوری تو ذهنش داشت …
تصمیم گرفته بود حرف دلش رو بزنه …
فردا …
سر کلاس میکانیک خاک …
ردیف اول …
مثل همیشه زود تر از همه تو کلاس نشسته بود …
سرش تو جزوه هاش بود …
و نگاهش پایین …
پسر رفت و یک ردیف عقب تر نشست …
دانشجو ها یکی یکی وارد کلاس شدن …
استاد هم وارد کلاس شد …
لیست رو در اورد و اسم بچه ها رو تک تک می خوند …
– ماهزاده …
پسر دستش رو بالا اورد …
– حاظر …
اسم دختر بعد از اون بود …
– خانوم …..!
دختر دستش رو بالا اورد و …
…..
نگاهش گره خورد به دست دختر …!
سرش روپایین انداخت …
دوستش راست می گفت …
طرف صاحب داشت …
جزوه اش رو باز کرد …
یه گوشه با خودکار قرمز نوشت …
…….
عشق سوم …
اسفند 85 …
…………..
……….
…….