نشسته بود سر سفره هفت سين…
چشمش به تخم مرغای رنگ شده افتاد …
يه دفعه حواسش رفت پيش مرغ و خروسه خوشبختی که توی حياط بودن….
چشماشو بست…
يه آه از ته دل کشيد….
بعد زير لب دعا کرد….
…..
…………
……..
نشسته بود سر سفره هفت سين…
چشمش به تخم مرغای رنگ شده افتاد …
يه دفعه حواسش رفت پيش مرغ و خروسه خوشبختی که توی حياط بودن….
چشماشو بست…
يه آه از ته دل کشيد….
بعد زير لب دعا کرد….
…..
…………
……..