آخه باه بایی ما اگه شانس داشت که …
فک کن …
ساعت 9 صبح …
آغاز یه روز زیبا …!
با کلی شور و شوق …
یه موزیک لایت …
یه سبقت از سمت راست …
یه دفهه …
به سرعت برق …
تو آینه …
یه زانتیا پشت سر …
دستی که اومده بیرون با یه تابلو ایست قرمز …
کلی خواهش …
یه ربع بهد …
تو پارکینگ بابایی …
خیلی شیک و قشنگ …
یه قبض میدن …
یه صدای خشن و بم ….
به سلامت …
………….
………………………
……………. سهیل .
Month: ژوئن 2007
TUESDAY
لعنت خدا …
به این …
سه شنبه ها …
………..
………………….
THOUGHTS
من شدم جنگل …
تو شدی کلاغ …
برای تو …
از من کلی مترسک ساختن …
تا حال کنی با نوک زدن تو چشاشون و سر گرم بشی رفیق …
و خدایی که از اون بالا مهربونی می کرد …
همه چی خوب بود …
کارمون که تموم شد … وقتی که خسته شدیم از همدیگه …
من میشینم خاطرههای مترسک کشیت رو مینویسم …
تو هم فرار کن و برو یه جایی دور …
دور به فاصله من تا خدا …
موقع تنهاییبشین با خدا سیبزمینی پوست بکن …
منم هر از گاهی بهتون نگاه میکنم …
به تو که چقدر نامردانه پوسته سیب زمینی ها رو میکنی…
به خدا که خیره شده به سیبه زمینی ها …
و منی که هنوز تو فکر سیب گاز زده ی روی زمینم …
که چرا باغچه ی ما سیب نداشت …!
هه …!
یادمه بچه که بودیم پشت شهرمون یه جوب آب بود …
یادمه یه بار من از روش پریدم...
یادمه تو نپریدی و گفتی که میری به مامانم میگی که من پریدم …
یادمه دیگه هیچوقتبه شهرمون بر نگشتم …
یادم نیست ترس بود از مامان یا نفرت از تو یا بیحوصلگی مفرد …
یادمه گفته بودی چشم ها را باید شست ….
یادمه چشمام رو شستم ، تو رو جور دیگه ای دیدم ….
آخرین باری که به شهر برگشتم همین چند وقت پیش بود …
حوصلهام خیلی سر رفتهبود …
تو شهر غریب بودم …
همه چیز عوض شده بود …
توام هر چی گشتم پیدات نکردم …
آخر موقه برگشت جوبو دیدم …
البته دیگه جوب نبود…
روش قبرستون ساخته بودن …
قبرستونی که پر از شقایق بود …
…
…..
فقط یه چیزی ازت میخوام
فقط یه چیزی ازت می خوام …
فقط یه چیزی …
منو شرمنده نکن …
نذار یه عمر تو حسرت زندگی کنم …
به بزرگیت و کرمت قسمت میدم …
……………
………………….
….
DUBIETY
به خیلی چیزا فک می کنم …
به آدمای دور و برم …
به نامردی هاشون …
باه بایی میگه :هیچ وقت نگو نامرد …
– دور و برت کلی مرد هست …
تو مدرسه داستان مردی رو خوندیم که با اسب آمد …
آره درسته …
تو زندگیم اسب زیاد دیدم … ولی هیچ مردی رو ندیدم …؟!
هر وقت که هوا بارونی میشه …
میرم دم پنجره و خیره میشم به خیابون …
اما بازم هیچ کی ،مرد زیر بارون اومدن نیست …
همشون مثه قصه های ماه مان بزرگ و حرفای آقای تربیتی و دختر زینت خانوم خیالی و دروغن …
به این چیزا که فک می کنم …
دلم میگره و غصه دار میشم …
به خودم شک می کنم …
باه بایی همیشه میگه تو خیلی مردی …
ولی میترسم که منم نامرد شم …
نامردی کنم …
و شک می کنم به باه باییم…
که نکنه دروغ گفته باشه …
…………
……………………
…… سهیل .
…
بهار …
درست میشه همه چی …
برات دعا می کنم …
تو مواظب خودت باش …
خدا خیلی مهربون تر از این حرفاست …
درست میشه ایشالله همه چی …
بخند آبجی گلم …
…..
……..
JUBILATION
دیشب خونه زینت خانومینا جشن بود …
عروسی دختر بزرگش بود …
رفتم رو پشت بوم و کلی دست و پا و سوت زدم و خوشحالی کردم که زینت خانوم شاکی شد و گفت: الآن زنگ میزنم صده و ده که بیان ببرنت پیش خفاش شب ….
خب من از همین جا اگه زینت خانوم سایت رو میخونه عذر خواهی میکنم ….
به جون باه بایی نمیدونستم شما تو محل آبرو دارین …
تازه الآن ماه مان بزرگ برام تعریف کرد …
بهشدم من که امتحانام تموم شده و سرگرمی ندارم …
ماه مان بزرگ هم اجازه نمیده برم دوچرخه همسایه سواری …
دلم می گیره میام رو پشت بوم …
کاره بدی که نمی کنم …
برم سیگاری بشم خوبه …!؟
برم به دختر مردم شماره بدم خوبه …!؟
برم لات و بی سر و پا بشم شما خوشت میاد …؟!
بهله …
من در آخر حرفام میخوام از چهار نفر تشکر کنم …
اول از خدا که همچین انسان با شخصیتی رو خلق کرد …
دوم از ماه مان بزرگ که مرا خوب و درست به بار نشاند تا در اینجور مواقعیتها حسودیم نیاید …
سوم از ممد قاسمی که به من گفت اگه یه قاشق مرباخوری ادکلن هوگو بخوری بوی سیگارت هضم می شود …
و چهارم از زینت خانومینا که مرا خیلی نصیحت کرد و به صورت مهربانانه ای گفت پسرم ، جشن و شادی و اینجور قرتی بازیا ، در شان تو پسر بی شعور بی جنبه نمی باشد …
………
………………….
…….. سهیل .
Scarecrow
جاده …
مزرعه …
مترسک …
هه …!
یاد تو افتادم …
یاد رفاقتمون …
درست عین تو می خندید …
کلاغا دورش جمع شده بودن و تو چشاش نوک میزدن …
از این ور جاده برات دست تکون دادم …
از این که شاید کلاغا از رو شونت بپرن ….
هیچ عکس العملی نشون ندادی ….
همون لبخند بود، فقط …!!
نخواستم دیگه مزاحم بشم …
تورو با رفیقات تنها گذاشتم و …
رفتم به طرف مقصدم …
………
………….
….