زاویه

به خدا جدیم … جدیه جدی …
می خوام فقط بنویسم … اصلن برنگردم ببینم چی نوشتم …
چند اپیزود …
حالا هر برداشتی داشتی با خودت …
…….
۱_ رسم زندگی این است …
دیروزها کسی را دوست می داشتی …
و امروز تنهایی …
به همین سادگی…!
وقتی عین این عقده ای ها تو خیابون راه می ری و مردم رو نگاه می کنی …
وقتی این روزا همش میخوای یه کاری بکنی و نمیدونی چه کاری …
وقتی یاد گذشته ها می افتی و هوس می کنی که نوستالژیک باشی …
مطمئنم که آخرش یه لبخند رضایت می زنی … که این همه ” وقتی ” تو زندگی کردی … یعنی که هنوز زنده ای…!
……..
۲_ یه خواهش کوچولو دارم …
اینقدر نگو مهربون….
که حالم بهم میخوره از هرچی مهربونی و محبته …
…….
۳_ وقتی به یه چیزی از بیرون نگاه کنی و یا از دور ، بیشتر برات قابل درکه …
تا حالا فکر کردی که عشق یعنی چی …؟!
من در دوره های مختلف زندگیم نظرات متعددی راجبش دادم …
نظر اول : به نظر من عشق اصلن وجود نداره … یعنی می دونی … من به عشق اعتقاد ندارم !
نظر دوم : عشق خیلی هم وجود داره…! اصلن آدم باید جونش واسه عشق در بره … به نظرم هر کی فقط یک بار عاشق میشه !!
نظر سوم (این مال الآنه !) : می دونی … اگه بخوای منطقی نگاه کنی … من نمیگم وجود نداره … اما خوب وجود نداره !! … یعنی عملن عشق نیست … یه چیز دیگه س … یه چیزی
مثل عادت … وقتی به یه نفر عادت کنی … خیال می کنی که عاشقشی … چون بهش عادت کردی … فکر می کنی که بدون اون نمی تونی زندگی کنی … و از نظرت این خود عشقه…!!
و این اول بدبختیه …  
نکته ی ۱ : دقیقن همون طور که به بودن میشه عادت کرد … به نبودن هم میشه…!
نکته ی ۲ : الآن که خودم فک می کنم می بینم که نظرام سیر صعودی داشته … هه ! … من چقدر بزرگ شدم…!
نکته ی ۳ : قول داده بودم به خودم که تو این چن سال به این کلمه سه حرفی ، فک نکنم … و اینا که گفتم همش یه مشت حرفه…!
…….
۴_ یه چند روزی برم جنوب فک کنم برام خوب باشه …!؟
…….
۵_ و این نیز می گذرد … رسم زندگی این است دیگه …
……………..
……………………..
…..
پ.ن: راستش اپیزود ها زیادن … ولی اون چند خط اول همش برای این بود که یه کم جو بدم به مطلب …
……..
………………….
…………

14 thoughts on “زاویه

  • اکتبر 20, 2007 at 11:12 ق.ظ
    Permalink

    من هم به خودم قول داده بودم که اصلا واژه عشق را تو نوشته هام ننویسم و موفق هم شدم ( می دونی از کی آغاز شد یک بار یک پستی ازش نوشته بودم اتفاقا شما هم کامنت گذاشتی و اون کامنتت خیلی با این نوشته هات فرق داشت… فکر کنم تقریبا مال دو سال و نیم پیش بود یا کمتر ) همون اوایل آشنایی وبلاگیمون!!! من واقعا موفق شدم!!! تا همین تابستون! که به قول شما وقتی آدم عادت کنه عادت کرده دیگه!!! نظر آدم ها فرق می کنه کلا!!!

    Reply
  • اکتبر 20, 2007 at 11:14 ق.ظ
    Permalink

    اگر عشق وجود نداشت خدا من و شما رو نمی آفرید!!! ( شرمنده باید اینو می گفتم… با اینکه چیزی از دردت کم نمی کنه و بیشتر شاید اعصابتو هم خورد کنه و خیلی هم کلیشه ای باشه!!! )

    Reply
  • اکتبر 20, 2007 at 2:13 ب.ظ
    Permalink

    منم مثل تو قول داده بودم به خودم که تو تموم سالهاي قبل از ازدواج به این کلمه سه حرفی ، فکر نکنم …
    و شد.
    خوب و بدش رو نميدونم.
    قضاوت در مورد درستي يا نادرستي احتمالي كارم رو واگذرار كرده ام به سرنوشت!
    چند سال پيش دوستي ميگفت: بالاخره يه روزي ميرسه كه متوجه ميشي اشتباه ميكردي!
    اون حالا شوهر داره و يه پسر كوچولوي ناز تپل و تو قسمت خوش آب و هوايي از قاره سبز اروپا زندگي ميكنه!
    خب!
    اينجورياس ديگه!………………

    Reply
  • اکتبر 20, 2007 at 2:14 ب.ظ
    Permalink

    راستي!
    جنوب خوش بگذره داداشي.
    جاي ما رو هم خالي كن.

    Reply
  • اکتبر 20, 2007 at 2:19 ب.ظ
    Permalink

    و در مورد اپيزودهات:
    راستش ميخواستم بنويسم با نظر سومت موافقم اما…….
    يه كم كه فكر كردم ديدم شايد اگه اينو بگم توهين كرده باشم به اونايي كه عشق واسشون مثل خدا مقدسه!
    به نظرم اين يه واژه نسبيه كه هركس با ديد خودش و بهتر بگم، مطابق با تجربه اي كه از اون داشته تعريفش ميكنه.
    و يه چيز ديگه:
    هنوز هم معتقدم وقتش كه شد…….خودش مياد!
    به قول تو،(يادته تو يكي از پستهام واسم نوشتي؟!) اون كليد سازه مياد قفلو وا كنه!…..اون موقع ديگه قورت دادن كليد هم فايده اي نداره!!!
    ………..
    ….
    ..

    Reply
  • اکتبر 20, 2007 at 11:31 ب.ظ
    Permalink

    be naboodan kheili sakht misheh adat kard vali e boodan rahat…dahane adam servic misheh,sakhteh..ama khob rast migi misheh be bodo naboodan adat kard ama ba ye tavafote bozorg ke adam be……baghisho nagam behtareh,,shad zi

    Reply
  • اکتبر 21, 2007 at 12:06 ب.ظ
    Permalink

    سلام… خوب ما نمیگیم مهربون… ولی اگه به شما نگن واقعا مهربونی و محبت و عشق وجود نداره؟ چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید…
    موافقم گاهی وقتا یه سفر یه لحظه فکر کردن زندگی رو متحول می کنه… موفق باشید

    Reply
  • اکتبر 23, 2007 at 2:38 ب.ظ
    Permalink

    salam…eshgh !!!che vaje ajib gharibi,,,, be nazare man vojod dare…yani nemishe besh gooft adat,,eshghe vaghei az adat bala tare,,,, ama felan hame daran donbalesh migardan va kasi peydash nemikone! to adresesho dari??…..

    Reply
  • اکتبر 27, 2007 at 9:51 ب.ظ
    Permalink

    kojaiin?? azaton khabari niist dige?? ahan hatman be khatere darso bahse na?

    Reply
  • اکتبر 30, 2007 at 8:28 ب.ظ
    Permalink

    khob in kalameye 3harfi vase maha ke roozi 100 bar ashegh mishim ke maani nadare,na rifigh ?to ke khoob midooni dadash

    Reply
  • اکتبر 31, 2007 at 9:35 ق.ظ
    Permalink

    سلام
    چقدر اپيزودهات متنوع و زياده
    به كدومشون ميشه جواب داد يا نداد ؟!
    اول از همه مهربون نگفتن! اگه از نامهربوني ها شاكي هستي چرا به اوني كه جلوه ي مهربوني رو ديده بايد گفت كه كلمه ي مهربون رو به كار نبره؟
    شايد همون گفتنها زمينه ي مهربون شدنها رو فراهم كنه
    دوم: و اما عشق
    عشق وجود داره. خوبش هم وجود داره. عادت نيست. نيازه . فطرته. ذاته . چيزي نيست كه ما روش اسم گذاشته باشيم.
    عشق خود خداست . ذات خداست. وقتي روحش رو در ما دميد از تموم صفات خداييش هم به قدر نمي از دريا نصيبمون كرد . اما اينكه ما چه جوري مي بينيم يا چه جوري استفاده ش مي كنيم كاملا با كل قضيه فرق داره. عشق در وجودمون هست اما دچار مراتب اون مي شيم و از نازلترين تا عالي ترينش رو تجربه مي كنيم
    اگه عشق هاي زميني نباشه مگه ميشه فهميد اوني كه عاشق خدا ميشه چه لذتي رو تجربه مي كنه؟؟؟
    سوم: سفر رفتي خوش بگذره
    منم خيلي وقته كه دلم يه سفر مي خواد
    سفر به خلوت
    سفر به خودم تا خودم
    اگه پيش بياد چي ميشه !
    چارم و پنجم رو هم ديگه نوشتنم نمياد
    تا حالا توي وبلاگت اين همه ننوشته بودمااااا !

    Reply
  • اکتبر 31, 2007 at 11:43 ق.ظ
    Permalink

    بابا ماشاالله ماري جون!(:D)
    نه تنها تو اين سايت بلكه هيچ جاي ديگه اي اينقدر كامنت نگذاشته بودي تاحالا!
    من به جاي سهيل ذوقيدم!
    سهيل قدر اين آبجي ماري رو بدون. خيلي خانومه بخدا.
    ………
    راستي! اصلاً معلوم هست تو كجايي؟!

    Reply
  • نوامبر 2, 2007 at 1:20 ب.ظ
    Permalink

    من الآن یه دو سه متری کش اومدم …
    بابا ما تا حالا این همه کامنت یه جا ندیده بودیم تو سایتمون …
    متشکریم خیلی خیلی زیاد ….
    ماری جان شما هم دیگه آخرشی …
    خواهر گلم کمال و تمام و بدون هیچ شکی با نظرت موافقم …
    منم مثه بهاری کلی ذوقیدم و میگم که خیلی خانومی به مولا …
    البته که تمام رفقای ما گل و مهربون و با صفا و با عشقن ….
    مرسی.

    Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *