نگرد

امان از این دل ….
که هر دم می شود عاشق ….
آدرس را از شب پرسیدی و آمدی …
هی رفیق …
نمی دانم …
چه می خواهی از غربت و بی کسی ما ….!؟
اینجا همیشه تاریک است …
سایه ها کم رنگ …
سردی در عمق ذات اینجاست ….
نمی دانم که چه می خواهی …
………
………………
ای مردم ….
بیایید تماشا …
امشب ستاره ای در آسمان ….
خود را خواهد کشت …
بیایید تماشا کنید ….
زیباست خود را کشتن …
تماشا کنید …
که آسمان امشب بارانیست …
……
…………….
…. سهیل.

Bog

فقط گاهی …
و شاید و فقط شاید همیشه …
….
گاهی باید چشماتو ببندی تا ببینی چند نفر دوست دارن …
گاهی باید خطهای موازی رو هم شکسته دید …
گاهی باید جغرافیت ضعیف باشه که باور کنی دلهای ما زیاد هم بهم نزدیک نیست …
گاهی باید پارو نزد … وا داد …
گاهی باید به خودت هم دروغ بگی تا مطمئن بشی دلی رو نشکستی …
گاهی باید 2
x 2 هات جوابی نداشته باشه …
گاهی باید از بی نهایت فاکتور بگیری و یه “تا” اضافه کنی به فکر و زندگیت …
گاهی باید ….
…….
قشنگ نگاه کن رفیق …
اینجا دریا نیست که داری پارو میزنی …
بو کن …!
اینجا هر چی پارو بزنی ، به جای جلو ….
پایین تر میری …
گاهی باید پارو نزد ….
گاهی باید وا داد  ….
….
……………….
………

 

فقط یه رفیق

هیچ آدم کوچیکی همین جوری بزرگ نمیشه …
و هیچ آدم بزرگی همین جوری بزرگ نشده …
میدونم …
باید از اول بخوای …
و خواستن داریم تا خواستن …
وقتی خواستنت تو وجودت ریشه کرد …
اون وقت می تونی شروع کنی به بزرگ شدن …
مهم نیست چی برداشت میکنی از حرفام …
اینجا یه بازیه …
کلی رفیقه رقیب داری تو این بازی …
شهامت داشته باش …
ولی رفیق بازی کنی باختی …
زندگی یادم داده که بجای رفاقت رقابت کنم …
بازنده بشی راه برگشت هم نداری …
به اون بالا که رسیدی خیلی چیزا برات معلوم میشه …
پس پله پله برو که نفست کم نیاره ….
میدونی رفیق …
از وقتی که رفاقتام رو فراموش کردم …
تازه فهمیدم که کجام ….
خوشحالم که خدا رفیقم بود …
اون خودش منو وارد این بازی زندگی کرد …
خودش یادم داد که چه جوری رقابت کنم …
به مهربونیش قسم که هر چی که دارم همه از لطف و کرمشه …
به قول ماری یه عشق هستش که وقتی دچارش بشی به همه جا میرسی …
آخ که چقدر عشقش پاک و زیباست …
هی رفیق …
فقط کافیه بهش دل ببندی …
یه گوشه چشمش برای هممون کافیه …
……
………………..
……..

volition

خودش گفت که اول باید خواست …
و خودش گفت که خواستن هم توانست است …
……..
یه روزی … یه جایی … یکی بود ….که با یه بدبختی ،تونست دیپلمش رو بگیره …
چون یه سال مردود شده بود ناچار شد بره پیش دانشگاهی شبانه درس بخونه …
توکلش به خدا بود …
پله پله رفت بالا …
حالا چند سالی گذشته از اون روزا …
و اون به جایی رسید، که شاید تو خواب هم تصور نمی کرد …
جایگاه کمی نبود براش …
حتی برای یه لحظه …
هم کار بودن با کسایی که تا دیروز فقط اسمشون رو شنیده بود …
واقعاً باور کردنی نبود …
کار کردن تو جایی که شاید آرزویی بود روزی براش ….
……
این اول راهه …
اون تازه شروع کرده …
اما میدونه که اگه بخواد می تونه …
چون خودش گفت : ….
خواستن توانستن است …

………….
………………….
پاییز 1386 … برج میلاد …گروه نقشه برداری سازه.

آب هویچ

با یه ریتم شیش و هشت …
…..
دلمو شیکوندی …
(همه با هم) : ……….برو حالشو ببر …

با من نموندی …
…………………………برو حالشو ببر …

تو منو فروختی …
………………………..برو حالشو ببر …

با من نساختی …
………………………..برو حالشو ببر …
…….
بهله خواهر من …
چیه …!؟
به خودت شک داری تا میگم برو حالشو ببر ،برق از چشات میپره …؟!
اصن ما رو چه به این کارا …!
این حرکتا چیه …!!
آخر احساساتمون همون قلبه بود که یه روزی رو بالشت کشیدیم و بهدشم کردیمش شبیه سیب …
آرزومون همون هویچ دادن درخت گیلاس تو حیاطه …
بی خیالی طی کن داداچ …
…………………..برو حالشو ببر …
….
……………….