نمی خواد بفهمه که بچه هاش دیگه بزرگ شدن …
و باید جور دیگه ای باهاشون رفتار کرد …
دیگه داد و تهدید و ترسوندن فایده نداره …
اومده میگه باهاش حرف بزن ببین دردش چیه …!!
چی بگم من ….
آخه اگه تو پدر بودی خودت می فهمیدی درد بچت چیه …
نمیدونم اینا کی میخوان متوجه اشتباهشون بشن …
ای بابا …
فایده ای نداره این حرفا …
ما ها باید سرمون همیشه به سنگ بخوره …
عادت کردیم …
……..
هه …
……
آره رفیق …
چاره ای نیست میدونم …
بی خیال بقیه …
به فکر زندگیه خودت باش …
میگذره اینم …
بی خیال …
بیا باهم دیگه توف کنیم تو چشم همه ی کلاغای دنیا …
بیا ….
……………
…….!
…………….. سهیل
Month: اکتبر 2008
بدون اون
یه پیک عرق …
یه نخ کاپیتان بلک آلبالویی …
یه عاله خاطره …!
……..
…………………
…. اوج عشق بازیش بود.
نوبت تو هم میشه
هی …
مترسک …
اشکاتو پاک کن رفیق …
تقصیر تو نیست که کلاغا تف می کنن تو چشت …
این زندگیه که بویی از مردونگی نبرده …
تو باش و بمون و تحمل کن …
کلاغا رو ببخش …
اونا هم مثل تو بی تقصیرن …
ذاتشون همینه …
شکایت نکن که چرا کسی نمی فهمه چی میکشی …
چرا کسی سراغی از غم و غصه و تنهاییت نمیگیره …
شکایت نکن رفیق …
این زندگیه که بویی از مردونگی نبرده …
هی مترسک …
اشکاتو پاک کن رفیق…
یه روزی هم …!
………………….
…………
…….