تمرين دوست داشتن مي كرد…
هر روز …
به كلاغاي دور و برش درس زندگي ياد مي داد …
ولي خودش ….!!
…….!
نه رفيق …
خيلي وقت پيش بود كه گرگ درونش ، كودك درونش رو خورده بود …
و حالا اين گرگ دوست داشتن را تمرين مي كرد …
كه شايد طعمه اي را با مهرباني و عشق پيدا كند ….
و اميدوار بود به شبي …
به شبي كه تنهايي بخواب نرود …
و شبها …
همه شبهايش …
بخير شوند ….
………
……………………
……….. سهيل .
Month: آگوست 2009
عاقبت کلاغا
اي بابا …
اگه قرار بود هر كلاغي با از اين شاخه به اون شاخه پريدن به خونش برسه …
كه ديگه قصه معني نداشت …
اصن كلاغ ذاتاً نبايد به خونش برسه …
علاف و بي كار بي عار …
حالا چه آخر قصه باشه و چه اول قصه …
اصولاً كلاغا بايد هميشه بزرگ بشن …
منطق و پنطقم كه بي خيال …
بزرگ شدن و تف كردن تو چشاي مترسكا كافيه براشون …
آره رفيق …
اين كلاغا بايد شاهد باشن و خيلي چيزا رو ببينن …
هه …
اي بابا …
…………..
……………………………
………………. سهيل .