شب …
تا صبح …
یه دم …
سقف چشمانش چکه می کرد …
….
………………..
…… سهیل .
Month: دسامبر 2009
29
همه باباها آرزوی خوشبختی بچه هاشون رو دارن …
باه بایی منم همین طور …
من خوب میدونم آرزوش دیدن من تو کت و شلواره دومادیه…
اما نمی دونم چرا من خوشبحتنی رو تو آرزوهام می بینم …
و تو هیچ کدومشون هم کت و شلوار تنم نیست …
نمیدونم مشکل از لباس پوشیدن منه …
یا از آرزوهام …
ولی ….!
بی چاره آرزوهای باه باییم ….
….
…………………………..
…. سهیل .
در گوشی
یواشکی فقط در گوشش گفتم …
شوکه شد …
فک کنم تو گلوش گیر کرد …
کلی سرخ و سفید شد …
ترسیدم خفه شه …
از دست بره …
این شد که پشت پا زدم به حرفم …
خدا رو شکر که تف کرد همه چیرو …
بنده خدا …
بد جوری حرفم تو گلوش گیر کرده بود …
……..
…………………….
………سهیل .