یک روز بعد از ظهر …
یکم مونده بود به غروب خورشید …
تا نیمههای شب انتظار کشیدم…
یک و نیم واحد بلاگ در ذهنم مرور کردم…
یه چند خطی از خاطراتمونو روی ماسهها به یادگار نوشتم …
چرت و پرت …
ولی زیبا شده بود…!!
موج اما…
همون کفشهای پاشنهدار دختر همسایه…
خاطراتمون …
همون چرت و پرت ها مون …
رو با خودش برد …
بجاش …
همه جا بوی آلبالو گرفته بود …
و قلبم …
…!!
……………………….
……
…………سهیل .