باد میاد …
داغه داغ …
گرد و خاک هم که دیگه اپیدمی شده تو این فصل سال …. یه جورایی که 100 متریتو هم به زور می بینی …
یه قوطی آب معدنی که فقط یه ذره مونده ازش …
ظهر جمعه …
وسط کویر …
انعکاس نور و گرمای خورشید از زمین به روی پوست صورتت ،تو رو ناخواسته به یاد بچه گی هات میندازه ….
باغ بابا بزرگ تو شهریار …
تعطیلات تابستون …
با بچه های فامیل …
استخر وسط باغ و آب بسیار خنکش …
و شاه توتهای خنکی که این وقت سال تمام دست و بالمون رو قرمز می کرد …
آتیش بازی و عشق انداختن سیب زمینی داخل آتیش …
بوی دودش هنوزم یادم هست …
لواشک های ترش مامان بزرگ همراه با نمک …
شبها تو پشه بند رو پشت بوم …
باد بسیار خنک و صدای ترسناک شاخ و برگ درختان و خوابیدن ما تا لنگ ظهر …
…….
ذهن آدم چقدر راحت پرواز میکنه و پر می کشه …
به حال بر می گردم …
دانیال روی سه پایه دوربین نشسته و شاید مثل من تو فکره بچه گی هاشه…
آب معدنیمون هم تموم شده بود …
بی خیال دوربین می شیم …
با چشم لاین میدیم …
800 متر کافیه برای امروز …
سوار ماشین ….کولر روشن ….
به طرف یزد حرکت می کنیم …
………………
………………………………
…….
تست میشه … یک …دو …سه …
الو … الو … یک …. دو …سه ….
حاجی صدا میاد ..؟