فکرم رو به خودش مشغول کرده …
تمام این سالها …
…..
راحت باش…
هر وقت ازت سراغم را گرفتن بگو : …
سهیل…..هه ….زمانی با من بود …
…..
یادم است که می گفت آغوشم همیشه باز است …
اما خدا میداند برای چه کسی …
………
………………………..
………………
Month: ژانویه 2011
هه…
میشینه اون ور …
منم اینور…
میگه بازی کنیم …..
“سنگ کاغذ قیچی …”
میگه تو کاغذ شو …من قیچی…
میخندم …
و اون عشق میکنه …
…با خرت خرت پاره شدن کاغذ ….
….
………………
……..
هم سایه
برفایی که از چند روز پیش رو زمین مونده بود …
حالا یخ زدن و بیشتر شبیه یه تیکه سنگ شدن تا برف …
ها میکنم…
و بخار دهنم رو نگاه میکنم …
تو این سرما زود محو میشن …
دوباره ها میکنم …
و دوباره بخار و دوباره محو شدن …
…….!
هم سایه …
از کنارم رد میشه…
من هم…….
رد میشم…بی تفاوت ….بدون هیچ حسی ….مثه برفی که مثه سنگ سخت شده …
بهنام…
میگه سهیل چقدر این شالگردنت قشنگه…
هه …!!
آره …
راست میگه …
خیلی قشنگه…
لبخند میزنم بهش …
و…
دوباره ها میکنم…و دوباره ….
……………..
…………………………………………….سهیل.
…….
پ.ن:….!
گذشته… گذشت… شايد فردا… شايدم….!
این روزا هوای اینجا پرشده از غم …
خدایا …
خدایا هنوز باورم نمیشه …
هی میگم خدا کنه همه چیز یه خواب باشه …
ولی …
بیدارم …
نفهمیدم دیشب چه جوری خودم رو رسوندم تهران …
محسن …
پسر عمه که نه….برادر واقعی من …
باباش خیلی غیر منتظره ….
تموم کرد …
……..
………………..
دوستان منو ببخشید….
حالم هیچ خوب نیست …
هنوز تو شوکم….