هم سایه

برفایی که از چند روز پیش رو زمین مونده بود …
حالا یخ زدن و بیشتر شبیه یه تیکه سنگ شدن تا برف …
ها میکنم…
و بخار دهنم رو نگاه میکنم …
تو این سرما زود محو میشن …
دوباره ها میکنم …
و دوباره بخار و دوباره محو شدن …
…….!
هم سایه …
از کنارم رد میشه…
من هم…….
رد میشم…بی تفاوت ….بدون هیچ حسی ….مثه برفی که مثه سنگ سخت شده …
بهنام…
میگه سهیل چقدر این شالگردنت قشنگه…
هه …!!
آره …
راست میگه …
خیلی قشنگه…
لبخند میزنم بهش …
و…
دوباره ها میکنم…و دوباره ….
……………..
…………………………………………….سهیل.
…….
پ.ن:….!

12 thoughts on “هم سایه

  • ژانویه 19, 2011 at 9:35 ق.ظ
    Permalink

    اگر دورم از دیدارت…
    دلیلش فراموشی نیست…
    ………………………………………………..

    Reply
    • ژانویه 19, 2011 at 3:03 ب.ظ
      Permalink

      جااان؟!
      با مني داداشي؟! 😀 :>

      Reply
  • ژانویه 19, 2011 at 1:34 ب.ظ
    Permalink

    سلام. خوبی داداشی؟خوش به حال شما بازم برف یخ زده دیدین ما که همونم ندیدیم امسال. اصلا انگار خدا با اصفهانیا قهره… گرفته ای؟نمیدونم چرا به هر وبی سر میزنم حال صاحبش گرفته :R :y: آپم خوشحال میشم بیای. :y:

    Reply
    • ژانویه 19, 2011 at 3:10 ب.ظ
      Permalink

      خودتم كه ميگي رها جان! اصفهانه ديگه!!!
      موقع تقسيم نعمت، خدا اينطوري تلافي شو سرمون در مياره!!! 😀 :U

      Reply
  • ژانویه 19, 2011 at 2:37 ب.ظ
    Permalink

    همون یخ زدش هم نعمته….
    خیلی ها مثل همین خانم (رها) یخ زدش رو هم ندارند.
    راستی شال گردنت مبارک باشه.. 😀 😀 😀

    Reply
  • ژانویه 19, 2011 at 2:48 ب.ظ
    Permalink

    همون یخ زدش هم نعمته….
    خیلی ها مثل همین خانم (رها) یخ زدش رو هم ندیدند.
    راستی شال گردنت مبارک باشه.. 😀 😀 😀

    Reply
    • ژانویه 19, 2011 at 3:12 ب.ظ
      Permalink

      عيب نداره زارميخ جان!
      كار از محكم كاري عيب نمي كنه آبجي!! 😉

      Reply
  • ژانویه 19, 2011 at 3:13 ب.ظ
    Permalink

    ديدي قول داده بودم خودم كامنتهات رو جواب بدم، بهش عمل كردم سهيل؟!

    Reply
  • ژانویه 19, 2011 at 3:18 ب.ظ
    Permalink

    احوال داداشي من چطوره؟!
    مي دوني با خوندن پستت ياد كي افتادم؟!
    يه زماني كه خيلي نزديك بود و من هرگز در تمام سالهاي زندگيم نظيرش رو نديده بودم… وقتي مردم ديگه نسبت به هم بي تفاوت نبودند…
    وقتي درهاي خونه هاشون باز شد به روي هم…
    وقتي دستهاشون رو زنجير كردند و سينه هاي مهربونشون سپر شد براي ديگري…
    يادش بخير!
    دور نبود خيلي….
    كاش هرگز به هم بي تفاوت نباشيم ديگه……
    كاش!

    Reply
    • ژانویه 22, 2011 at 1:44 ب.ظ
      Permalink

      یادش بخیر بهار…
      …………..
      ببخش کم پیدام…..

      Reply
      • ژانویه 23, 2011 at 7:38 ق.ظ
        Permalink

        تو فقط باش سهيلم!… حتي كم پيدا!
        مي دونم اين مدت فشار روحي زيادي رو تحمل كرده اي…
        اما توكلت كه مثل هميشه به خدا باشه، اينم ميگذره….
        برات دعا مي كنم برادر عزيزم.

        Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *