اشکامو پاک میکنم و دماغمو میکشم بالا
نگاه میکنه .. میپرسه چرا گریه میکنی ..؟
با یه چهره مظلوم یه نگاه بهش میندازم و دوباره سرم رو میندازم پایین
باز اشکم رو پاک میکنم …آروم زیر لب میگم : تو چه میدونی از زندگی من
جدی تر میشه .. میگه : چی شده سهیل ، ترو خدا بهم بگو
نگاهش میکنم و میگم : به تو ؟ به تو بگم ..؟ سرم رو تکون میدم یه آه سوزناک می کشم
جلو خودم رو به زور میگیرم
پا میشم
میرم تو اتاقم…
و اون خیلی قشنگ تو خماری میمونه و من خرسند و خوشحال
خب حقشه .. از صب دارم ناله میکنم از سرماخوردگی و سینوزیت و آبریزش اشک و بینی ، اما تو باغ نیست اصن
بذار بمونه تو خماریش
والا