از کنار تکیه ای رد میشم

صدای بلند مداحی به گوش می رسه که مداحش به جای حسین حسین گفتن پشت سر هم هی میگه سین سین سین …

یه تعداد جوون دور هم جمع شدن و تنها چیزی که تو فکرشون نیست عزاداری و حسینه

صحنه و صداهایی آشنا که این روزا تو هر خیابونی بهش برخورد میکنی

برای همه ما عادی شده این چیزا

میام جلوتر

دوتا گاو رو میبینم که به شکل ناجوری دست و پاها و گردنشون رو بستن به درخت

اینقدر محکم که حتی توان چرخوندن سرشون رو هم ندارن

حتی دهن زبون بسته ها رو هم با چسب بسته بودن که نکنه صدایی ازشون در بیاد

یه نر و یه ماده

واقعا صحنه دردناکی بود

میرم جلو و دستی به بدنشون میکشم

کاملا لرزش رو تو تمام بدنشون میشد حس کرد

از آقایی که آشناست و چندباری دیدمش و نزدیکم بود میپرسم : این چه نذر و نیازیه ..؟

چه جوری دلشون میاد با این زبون بسته ها این جوری رفتار کنن..؟

میخنده و میگه اینا قربونیه عزا دارای حسینیه و ازم میخواد شب حتما بیام اونجا و در مراسم کشتن اونا حضور داشته باشم

و تاکید میکنه که روز تاسوعا و عاشورا هم دوتا شتر قربونی میکنن

سری از افسوس تکون میدم و دور میشم ازش

دور میشم و تنها صحنه ای که تو ذهنم باقی می مونه چشمای معصوم اون زبون بسته ها و لرزش بدنشونه

…..

بعضی وقتا به هر دری میزنی که تو ترافیک گیر نکنی و زود برسی به مقصد

اما

امان از روزی که دلت گیر کردن تو ترافیک بخواد و دیر رسیدن

……

بچه که بودم

یه لامپ و یه باتری و یه تیکه سیم

تمام دنیام بود و با خودم می بردمشون تو رختخواب و با روشن شدن فضای زیر پتو اینقدر ذوق میکردم که تا صبح خوابم نمی برد

چقدر خوب و زیبا و شیرین بود

کاش دنیا تو همون سن و سال تموم می شد و اینقدر کش نمیومد

اصن یادم نمیاد آخرین باری که از ته دل ذوق کردم کی بود

هی …. تف بهت بیاد بهمن

کاش الآن جای این ماسماسک

یه لامپ و یه باتری و یه تیکه سیم داشتم

🙁