خدامون…!

دیگه باس ساک ماکم رو گویا ببندم

ولی افسوس

حیف

تف

هیش کی نیست بیاد بدرقه مون

بگه عمامم قربون اون جای تیزی روی صورتت و سیبیلات بشم

بگه به پامون وامیسته و بچه هامون رو بزرگ میکنه

بهمون امید بده .. بگه زندون جای مرده

بگه هر هفته میاد ملاقاتمون و برامون میوه خشک میاره تا احساس دلتنگی نکنیم یه وقت تو حبس

موقع ملاقاتمون گوله گوله اشک از چشاش بیاد پایین و ما جیگرمون آتیش بگیره و بگیم گریه نکن زنننن… د گریه نکن لامصب … گریه نکن خانومم

گوشی به دست از پشت شیشه نیگاش کنیم و بگیم ما از روزی که دیدیمش، از همون روز، حبس ابد شدیم تو قلب و دلش

ذوق کنه ، بخنده ، گریه یادش بره

ولی…

هعی…

تو روحت داش بهمن…

باز من موندم و خدامون…! و جالی خالیش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *