از بچه گی عاشق برف بودم
برف که میومد میرفتم پشت پنجره و با نگاهم سعی میکردم انرژی بدم به بارش برف تا تندتر بشه و بیشتر بیاد
ولی همیشه کمتر میشد و بند میومد…
حسودی هم میکردم
دوست نداشتم کسی یا بچه ای از روی برف های جلوی خونه ما رد بشه و دوست داشتم بکر و دست نخورده بمونه برای خودم.
یادمه یه بار رفتم رو پشت بوم و کل برفای پشت بوم رو یه گوشه جمع کردم برای خودم و روش هم یه موکت انداختم.
اما فرداش آفتاب شده بود و همه برفام آب شدن و من سالها فکر میکردم کار پسر همسایه مون بوده و میخواستم انتقام بگیرم ازش.
چقدر ساده بودم و چقدر لذت بخش بود اون روزا.
داستان این روزا هم همونه و فقط جای برف با آدما عوض شده.
همون قدر سرد و بی عاطفه
میخوام بگم هرچقدر هم مهربونی کنی و عشق بدی بهشون باز هم آب میشن و میرن .
البته دیگه پسر همسایه ای در کار نیست و منم دیگه حسودی نمیکنم و انتقامی هم در کار نیست.
همین جوری که هست قبول دارم زندگی رو
ولی تو مهربون بمون رفیق
نوازش کردن جوجه تیغی همیشه درد داره…!!
….