خب …
عشق این دوره زمونه و سوختگی و پارگیش این چیزا نیست ….!!
بهله …
نیست دیگه حتما…
میگردم و اگه چیز دیگه ای پیدا کردم میام مینویسمش اینجا …
نمیدونم…
شایدم زمانی که پخته تر شدم نظرم برگرده …
خدا رو چه دیدی …
شاید دیدی خودمون یه هو رفتیم و عاشق و دلباخته شدیم …
باور کن …
احتمالش هست …
…….
…………………
….سهیل.
….
……..
پ.ن: ;;) 😀 ……….
دستهبندی نشده
پنجره تنها
اول یه دور خیز ….
بعد باید دو دستی شیرجه زد توش…
دیدم بعضی ها هم که خیلی عجله دارن با کله و بعضی ها هم روم به دیوار با پشت شیرجه میزنن که خطر سوختگی و بعضاً پارگی هم داشته …!
بعدش باید غوطهور شد…
هه …!
البته زیاد طول نمی کشه تا بفهمی که هیچ خبری نیست توش …
اون وقت نوبت دست و پا زدن و شنا کردنه تا شاید برسی به یه ساحلی و …
نمیدونم شاید اندکی آرامش ….
…………..
پ.ن:یادته رفیق….؟
پ.ن:برام از عشق بگو …!
…..
………………..
473
یکی بود که شبیه من بود …
همش می خندید …!
هه …
میدونم …
یا نداشته…
یا نمیدونه که داره …
یا کنده شده …
….
پ.ن:
یکی که شبیه من بود …
……….
……………………….
….سهیل.
20
عطر زن یعنی …
همین لعنتی ای که بعد از رفتن دختر همسایه …
در آسانسور می ماند و…
افسوس تلخ من که هیچ وقت چهره اش را نگاه نکرده ام …
و فکر میکنم احمق تر از این حرفاست …
که با کفشهای چکمه ای و نوک تیز و پاشنه دارش عطر قرمز میزند …
چون که میداند خوب به یاد آدم می ماند ….
……..!!
عطر زن یعنی …
همین هایی که هر سال تو این ولنتاین فروشی های عشقولانه …
زده 2 تا بخر و 3 تا ببر …
و فکر کردن به احمقی که …
فکر میکند با این عطر خوشگل می شود …
به احمقی که با این عطر می خندد …
عشق میکند …
زندگی میکند …
و آخر شب می خوابد …
….
…………….
همچین روزی
درست یادم نیست …
سوم دبستان بودم یا چهارم …
اما یه همچین روزایی بود …
هه آره …
با چندتا از بچه های کلاس شروع کردیم به تزئین کلاسمون ….
یادمه تو 25 تا کلاس ، کلاس ما اول شد و بهمون جایزه هم دادن …!
گروه سرود داشتیم و از یک ماه قبلش تمرین می کردیم برای همچین روزایی …!
” هوا دلپذیر شد ،گل از خاک بردمید ….پرستو به بازگشت زد نغمهء امید …”
و امروز ….!
هر وقت ازم سوال میشه اگه برگردی به گذشته با همین تفکرات امروزت چی کار می کردی …؟
صد در صد جواب میدادم هیچ وقت حماقتهای کودکانه انجام نمیدادم …
هیچ وقت کاری نمی کردم که یه همچین روزی افسوس بخورم از کارم …
……..
……………………..
…………..
shole zard
امروز …
نذری …
شُله زرد…
هر کسی تو حال و هوای خودش بود و با دنیای خودش حال میکرد….
و من به این زردی شُل فک می کردم که موقع هم زدن یکی اسم علی توش دیده بود و یکی الله و یکی قسم جون مادرش رو می خورد که محمد رو دیده ….!!
…….
………………….
…سهیل.
48
فکرم رو به خودش مشغول کرده …
تمام این سالها …
…..
راحت باش…
هر وقت ازت سراغم را گرفتن بگو : …
سهیل…..هه ….زمانی با من بود …
…..
یادم است که می گفت آغوشم همیشه باز است …
اما خدا میداند برای چه کسی …
………
………………………..
………………
هه…
میشینه اون ور …
منم اینور…
میگه بازی کنیم …..
“سنگ کاغذ قیچی …”
میگه تو کاغذ شو …من قیچی…
میخندم …
و اون عشق میکنه …
…با خرت خرت پاره شدن کاغذ ….
….
………………
……..
هم سایه
برفایی که از چند روز پیش رو زمین مونده بود …
حالا یخ زدن و بیشتر شبیه یه تیکه سنگ شدن تا برف …
ها میکنم…
و بخار دهنم رو نگاه میکنم …
تو این سرما زود محو میشن …
دوباره ها میکنم …
و دوباره بخار و دوباره محو شدن …
…….!
هم سایه …
از کنارم رد میشه…
من هم…….
رد میشم…بی تفاوت ….بدون هیچ حسی ….مثه برفی که مثه سنگ سخت شده …
بهنام…
میگه سهیل چقدر این شالگردنت قشنگه…
هه …!!
آره …
راست میگه …
خیلی قشنگه…
لبخند میزنم بهش …
و…
دوباره ها میکنم…و دوباره ….
……………..
…………………………………………….سهیل.
…….
پ.ن:….!
گذشته… گذشت… شايد فردا… شايدم….!