سومین عشق

تمام شب رو بیدار مونده بود …
فکرای جور واجوری تو ذهنش داشت …
تصمیم گرفته بود حرف دلش رو بزنه …
فردا …
سر کلاس میکانیک خاک …
ردیف اول …
مثل همیشه زود تر از همه تو کلاس نشسته بود …
سرش تو جزوه هاش بود …
و نگاهش پایین …
پسر رفت و یک ردیف عقب تر نشست …
دانشجو ها یکی یکی وارد کلاس شدن …
استاد هم وارد کلاس شد …
لیست رو در اورد و اسم بچه ها رو تک تک می خوند …
– ماهزاده …
پسر دستش رو بالا اورد …
– حاظر …
اسم دختر بعد از اون بود …
– خانوم …..!
دختر دستش رو بالا اورد و …
…..
نگاهش گره خورد به دست دختر …!
سرش روپایین انداخت …
دوستش راست می گفت …
طرف صاحب داشت …
جزوه اش رو باز کرد …
یه گوشه با خودکار قرمز نوشت …
…….
عشق سوم …
اسفند 85 …
…………..
……….
…….

 

دومین عشق

پشت دختر به او بود و داشت از پله‌ها بالا می‌رفت…
پسر بی‌شرمانه نگاهش می‌کرد…
ابتدا آن پاهای خوش تراش و سفيد نظرش را جلب کرد…
بالاتر رفت..!‌
اندام قشنگ و متناسبی هم داشت…
و آن موهای لَخت که در نسيم ملايم عصر‌گاهی انگار با شادی می‌رقصيدند..!
اخساس خوشايندی بهش دست داده بود …
حس کرد باز هم عاشق شده …
زير لب گفت: کاش می‌شد صورتش رو هم ببينم..!
دختر ناگهان برگشت…
لبخندی زیبایی بر لبش بود، نگاهشان اما بهم گره نخورد…
پسر مسير نگاه دختر را دنبال کرد…
آآآآآآه خدای من، اين که مادرشه…!!
مادر دختر از کنار پسر گذشت و خطاب به دخترش که در حال پائين آمدن از سرسره بود، گفت: بسه ديگه دخترم! وقت عصرونه‌ست! بايد بريم!!
پسر هم پیش خودش گفت : کاش از خدا يه چيز ديگه می‌خواستم‌…!
مثلا امشب شام پيتزا داشته باشيم…
و به سمت خانه رفت!
….
…………….
………

اولین عشق

تو یه لحظه نگاه‌شون به هم گره خورد …
احساس جدیدی زائیده شد …
لحظه ای‌ بعد هر دو احساس کردند عاشق هم شدن …
و سپس از کنار هم رد شدند..!!
پسرک که يک دستش را به مادرش داده بود، مشغول خوردن ادامه‌ی بستنی‌اش شد…!!
و دختر نيز در اين فکر بود که پدرش کدام عروسک‌ را برايش می‌خرد…!!!
…..
……..
…………

زود دیر میشه …!

من نمیتونم تشخیص بدم …
ولی اون دیگه چرا …؟!
هیچ وقت کنارم نبود …
همیشه تلاش می کرد رو به روی من قرار بگیره …
آخه شنیده بود دو تا خط موازی …
هیچ وقت به هم نمیرسن …!!!
………………
…….
پ.ن :فک کنم دلگیرم …

……….
……………….

 

سقطش کن …

یکی رو میشناسم که خیلی بزرگه …
کارای بزرگ زیاد میکنه …
بزرگ عمل میکنه …
ماشین و خونه و زندگیش همه بزرگن …
یه روز ازش پرسیدم چه جوری اینجوری شدی …
یه کم نیگام کرد …
با لحن خاصی گفت :
سقطش کردم …!
ازش پرسیدم کی رو …
گفت :
کودک درونم رو …
اگه تو هم میخوای بزرگ شی سقطش کن …
نه درد داره … نه عفونت داره … نه عوارض …
پول نمی خواد …
مجانیه …
باورم نمی شد …
که کسی به این بزرگی، اینقدر کوچیک فکر کنه…
هیچی بهش نگفتم و رفتم …
خوشحال بودم …
میدونستم پسرم اینقدر بزرگه که …
باباشو به خاطر این حماقت بچه گانه میبخشه …
میدونستم که پسرم خیلی بزرگ تر از …
این حرفاست …
……
……………
………..