جدی نگیر فقط یه مطلبه

کاش خاموش بود …
کاش از دست رس خارج بود …
آخ که نمیدونی چه دردیه …
وقتی که می شنوی یکی از اونور خط میگه …
شماره مورد نظر شما مسدود می باشد، لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید …
هه هه …
بخند به سادگیت …
به این که چقدر قشنگ به بازی گرفته شدی …
بد بخت …
بسه دیگه …
طرف یه جا دیگه دایورت شده …
تموم کن این بچه بازی رو …
….!
…………….
……..

 

آفرین…!

صدا …
تنها صداست که می ماند …!
آره رفیق …
راست میگن ….
گرفتار شدم …
گرفتار آرامشی که بهم میداد …
هر روز …
مهم نبود چه شکلی …
فقط اون لحظه ارزش داشت …
یه رفیق بود …
رفاقت یادم داد …
ولی نمیدوم چرا …
وقتی که اینا رو فهمیدم …
وقتی که دلم …
صداشو خواست …
وقتی که دیدم …
وقتی که حس کردم و فهمیدم که ….
هیچی ندارم …
تنها یه پژواک نا معلوم در گوشم …
باقی مانده بود …
“” تو میتونی .. از همین الآن شروع کن “”
صدا …
تنها صداست که می ماند …!
آره رفیق …
راست میگن …
…………..

 

……………….
………

امروز

امروز …
من …
خونه …
خسته …
درس …
عم و صنعت …
زندگی …
آینده …
کار …
….
سهیل …
ماشین …
بیرون …
ترافیک …
لادن …
شیر پسته …
بارون …
انیگما …
اتوبان …

بابا …
خونه …
قدم …
فوتبال …
بیرون …
مامان …
خونه …
سر درد …
کار …
تلفن …
خاله …
ناهار …
شام …
….
فردا …
….
………
…….

رویای شیرین

من هم مثه همون پسری هستم که تو ده زندگی کرده….
تازه بعضی وقتا هم حسودی می کنم بهشون …
فک کن من و ماه مانیم و باه بایی سهیل تو ده زندگی می کردیم …
باه باییم از صبح زود می رفت سر زمین و کار می کرد …
ماه مانیم هم کشک و دوغ و پنیر درست می کرد و بهدشم میومد با من بازی میکرد …
با هم درد و دل می کردیم …
اون از آرزوهاش برام می گفت …
از اینکه برای ازدواجش کلی رویا داشته بوده …
دوست داشته خونه بختش یه پنجره داشته باشه رو به دریا و یه پنجره رو به جنگل …
دوست داشته اتاقاش بوی گل یاس و عطر مریم بده …
دوست داشته زمینش از جنس حریر باشه و سقفش از جنس ستاره های کوچیک …!
تازه جکوزی و سونا هم داشته باشه …
بهدشم وقتی در اتاق خواب رو که باز میکنی با کله بپری تو استخر …
اما میدونین آخرش چی میشه ..؟
ماه مانیم مجبور شده بوده تا پونزده روز بهد از عروسیش تو آغل گوسفندها زندگی کنه …
بهدش هم که اومدن تهران رفتن توی یه مسافر خونه تو میدون شوش …!
خب همیشه اون چیزایی رو که آدم انتظار داره براورده نمیشه …
باید به چیزایی که داریم قانع باشیم و قدرش رو بدونیم …
اینا رو ماه مانیم میگه ها …
ماه مانیم تو همون پونزده روز اول فهمیده که باه باییم چقدر مرده …
فهمیده که چقدر باه باییم خاطرشو میخواد ….
فداکاریای باه باییم تو اون پونزده روز ورد زبون همه اهل ده بوده …
اون روزها که ماه مانیم از زیر کار خونه فرار می کرده و میرفته دنبال کفتر بازیش ، باه باییم یه خیش گنده می بسته به خودش و زمینها رو شخم میزده …
و شبها هم که میرفتن توی آغل بخوابن ،چون جا نبوده دوتایی پیش هم باشن ، باه باییم ماه مانیم رو می برده تو قسمت گوسفندها که اونجا راحت بخوابه …
ولی خودش فداکاری میکرده و یک جای خطرناک نزدیک خرا می خوابیده …
خره هم تا صبح هی به باه باییم جفتک مینداخته و تو سرش لگد میزده …
ولی به عشقی که به ماه مانیم داشته صداش در نمیومده ….
ماه مانیم میگه:
باه باییت کچل بود اما یه کچل عاشق …
دستاش لمس بود ، اما با قلبش مربونی می کرد …
لنگاش کج بود ، اما عوضش گاهی پا رو دل و غرورش میذاشت …
با این که بی سواد بود ، اما خواسته های ما رو هنوز به زبون نیاورده ، از چشمامون می خوند …
لکنت زبون داشت ، اما عوضش دووووووسسسسسسستتتتتتت ددددداااااارررررمممممممم گفتنهاش طول می کشید …
به خاطر همین قبول کرده بوده عشقش بشه …
………
وقتی درد و دلای ماه مانیم تموم میشه …
دوتایی منتظر میشنیم تا باه بایی سهیل از سر زمین بیاد و با هم شام بخوریم …
و من دلتنگ دستای گرم و مهربونش …
….
……
………
……….. سهیل .

من از دست خدا هم گله دارم

نمیدونم چه حالیه…
با اینکه روز والنتین برای من تموم شده ست ….
اما من باز دوست دارم با یکی عاشقیت داشته باشم …
با اینکه شبهای کریسمس هم تموم شدن …
اما من باز دوست دارم شبا آرزوهامو بکنم تو جوراب و بذارم بالا سر تختم …
که تا صبح نشده برآورده بشن…
با اینکه دیگه دوره جاهلها و جوونمردها هم تموم شده….
ولی من باز دوست دارم رو دیوار اتاقم عسک جهان پهلوان ، ژان وارژان باشه….
با اینکه همیشه قصه علاءالدین و چراغ جادو رو به خوبی و خوشی تموم میشه….
اما من باز از علاء الدین قصه ها گله دارم …
که حتی یه بار هم از غول چراغ جادو نپرسید که آرزوت چیه…؟
من از خیلیها گله دارم …
من از همه کسانی که برای گدایی ،آکاردئون می زنند گله دارم …
من از دوربینم عکاسی گله دارم …
که حتی یه عسک از من و باه باییم و ماه مانیم در کنار هم نگرفته اند …
من از همه گربه های شهرمون گله دارم …
اسم فنچم رو که گذاشتم گرگی….
دیگه خیالم راحت بود گربه ها ازش میترسن و کاری به کارش ندارن …
اما اونها بی رحمانه پا روی اسم گرگی و دل من گذاشتن …
و فقط پرهای خونیش برام موند … 
من از ماه مان بزرگ گله دارم….
که یه عمر نشست سر سفره غصه های من و سهم منو خورد …
اما اون شب که من سهم پلو قیمه مو با هزار زحمت ریختم تو جیب کتم ، بردم براش….نخورد…!
من از آقای تکیه دار گله دارم …
چون از چشمهام نخوند که ما تو خونه مریض داریم …
منم روم نشد بگم …
من از آقا گله دارم …
با اینکه پارسال از شب اول تا شام غریبان خیلی به خاطر فداکاریهاش گریه کردم….
ولی آقا نیومد به خوابم …
دوچرخمو هم با معجزه تعمیر نکرد …
من از دختر زینت خانوم گله دارم …
این همه تو کوچه هواشو داشتم که پسرای محل بهش چب نیگا نکنن …
بهد خودش رفته با پسر آقای سوپر مارکتی دوست شده …
من از خدا هم گله دارم….
به خاطر سرنوشتی که برام نوشته …
نمیخوام بگم اشتباه نوشته …
اما خب…..خرچنگ قورباغه که نوشته …
آقای فارسی اونهایی که دیکته شونو بدخط می نویسنو هم فلک می کنه …
ولی نمیدونم چرا خدا رو فلک نمیکنه …
نمیدونم چه حالیه …
چند روز دیگه تا سال تحویل بیشتر نمونده …
و من…..
با اینکه از خدا گله دارم…
با اینکه میدونم روزهای خوب خدا همه تموم شدن …
اما باز دوست دارم خوبی های خدا رو تو روزهاش پیدا کنم …
تو روزهای جدیدش …
توی سال نوش …
میدونم سال جدید برای من سال خوبیه …
…………
……………..
….. سهیل .

عاشقتم

بذار بزرگ شم 
اونوقت میام باهات دوست میشم …
یه کاری می کنم بهم عادت کنی …
عاشقم که شدی …
دیوونم که شدی …
خرابم که شدی …
میرم با یکی دیگه دوست میشم …
تو تنها میشی …
شیکست می خوری …
افسردگی می گیری …
دیگه با هیج کس دوست نمیشی …
به همه پسرا بد بین میشی …
گوشه گیر میشی …
اینقدر غم و غصه می خوری تا دق می کنی …
منم به همه آرزوهام می رسم …
خوشبخت میشم …
…..
Ok …!؟
…….
……….
….. سهیل .

پنجره

از وقتی قدم رسیده به طاقچه مسوولیتم خیلی سنگین شده …
باید ساعت رو یه جوری کوک کنم که صبح زود زنگ نزنه بدخواب شیم …
باید ظهرها جانماز رو پهن کنم گوشه دیوار…
شبا هم مفاتیح سبزه و دستمال سفیده رو برای ماه مان بزرگ ببرم …
که از رو مفاتیح دعام کنه …
با دستمال هم اشکها و دماغش رو پاک کنه …
میبینی چقدر کار ریخته …
رو سر من بدبخت سرسخت …
خب رسم زندگی همینه دیگه …
هرچی میگذره سخت تر میشه …
چقدر خوش گذشت اون روزا که تازه قدم رسیده بود به پنجره …
چقدر زود گذشت …
پنجره یه خوبی که داشت اینکه همه چی توش معلوم بود …
حتی چیزهایی که معمولی نیستن …
هر شب جمعه …
ماه مانیم میومد پشت پنجره …
نیگام میکرد …
دلم بیقرار میشد …
برام بوس میفرستاد …
دلم میرفت به هواش …
گرمی لبهاشو هیچوقت روی گونه هام حس نکردم …
اما از شرم نگاهش صورتم همیشه داغ بود …
داغ ….
به داغی زخمهای دلم …
امان از دست این آقای مهندس …
درسته…خونمون رو ساخته….دستش هم درد نکنه…
اما چرا اینقد دیوار …
چرا اونهمه سقف …
ما پنجره دوست داشتیم …
یه دیوار بسمون بود …
اونم برای اینکه فاصله ای باشه بین ما و شما …
…..
بگذریم…
داشتم از قدم میگفتم که رسیده به طاقچه …
اما من دوست دارم قدم بازم بلند بشه …
یعنی هم دوست دارم هم میترسم …
دوست دارم…چون به خدا که تو آسمونهاست نزدیک میشم …
اما میترسم …
میترسم قدم انقدر بلند بشه که از پنجره هم بالا بزنم ….
بعدنی دیگه نتونم توشو نگاه کنم …
نمیدونم …
شاید همین الانه هم قدم از پنجره رد شده باشه …
آخه چند وقتیه ماه مانیم قد و بالای منو میبینه و من ، چشمام به دیواره …
هی ….
ای فلک …
آخه چی میشد ادیسون هیچوقت دیوار رو اختراع نمیکرد …
و خدا …
هم …
فراغ را….
…………
……………………
……. سهیل .

سوراخ …!

این اصن خنده دار نیست …
من تو اتاقم یه پنجره دارم …
خب …
این پنجره اتاقم یه پرده داره که یه گوشش رو سوراخ کردم …
بعضی وقتا از این لا ، از این سوراخی که گوشه پرده اتاقم هست خدا رو تماشا میکنم و باهاش از این لا حرف میزنم …
اسمشو گذاشتم سوراخ دعا …
تا حالا چیزای زیادی به طرف آسمون پرتاب شده …
مقداری آرزو ، مقداری داد و بیداد، یه عالمه غر و گریه و ناله و غیره و ذالک …
گاهی که جو گیر ارتباطات سوراخ دعایی خودم میشم یه هو به خودم میام و میبینم دستامو گرفتم اونوری و دارم بلند بلند چیزایی رو میگم که …
خب به هر حال نباید گفته بشه…!
حالا این که خوبه …!
از همه تابلو تر اون موقعیه که میبینم سرکار خانم دختر همسایه دم پنجره مشرف به اتاق من مشغول سیگار کشیدن و تماشای کمیک عاشقانه و صامت منه..!
و من منتظر میشم تا فردای اون روز موبایلم زنگ بخوره و …
خب اینم یه جورشه..!
به هر حال یه چیزایی رو ….
هیچ وقت ….
نمیشه انکار کرد …!!!
……..
…..
…………….