رویای شیرین

من هم مثه همون پسری هستم که تو ده زندگی کرده….
تازه بعضی وقتا هم حسودی می کنم بهشون …
فک کن من و ماه مانیم و باه بایی سهیل تو ده زندگی می کردیم …
باه باییم از صبح زود می رفت سر زمین و کار می کرد …
ماه مانیم هم کشک و دوغ و پنیر درست می کرد و بهدشم میومد با من بازی میکرد …
با هم درد و دل می کردیم …
اون از آرزوهاش برام می گفت …
از اینکه برای ازدواجش کلی رویا داشته بوده …
دوست داشته خونه بختش یه پنجره داشته باشه رو به دریا و یه پنجره رو به جنگل …
دوست داشته اتاقاش بوی گل یاس و عطر مریم بده …
دوست داشته زمینش از جنس حریر باشه و سقفش از جنس ستاره های کوچیک …!
تازه جکوزی و سونا هم داشته باشه …
بهدشم وقتی در اتاق خواب رو که باز میکنی با کله بپری تو استخر …
اما میدونین آخرش چی میشه ..؟
ماه مانیم مجبور شده بوده تا پونزده روز بهد از عروسیش تو آغل گوسفندها زندگی کنه …
بهدش هم که اومدن تهران رفتن توی یه مسافر خونه تو میدون شوش …!
خب همیشه اون چیزایی رو که آدم انتظار داره براورده نمیشه …
باید به چیزایی که داریم قانع باشیم و قدرش رو بدونیم …
اینا رو ماه مانیم میگه ها …
ماه مانیم تو همون پونزده روز اول فهمیده که باه باییم چقدر مرده …
فهمیده که چقدر باه باییم خاطرشو میخواد ….
فداکاریای باه باییم تو اون پونزده روز ورد زبون همه اهل ده بوده …
اون روزها که ماه مانیم از زیر کار خونه فرار می کرده و میرفته دنبال کفتر بازیش ، باه باییم یه خیش گنده می بسته به خودش و زمینها رو شخم میزده …
و شبها هم که میرفتن توی آغل بخوابن ،چون جا نبوده دوتایی پیش هم باشن ، باه باییم ماه مانیم رو می برده تو قسمت گوسفندها که اونجا راحت بخوابه …
ولی خودش فداکاری میکرده و یک جای خطرناک نزدیک خرا می خوابیده …
خره هم تا صبح هی به باه باییم جفتک مینداخته و تو سرش لگد میزده …
ولی به عشقی که به ماه مانیم داشته صداش در نمیومده ….
ماه مانیم میگه:
باه باییت کچل بود اما یه کچل عاشق …
دستاش لمس بود ، اما با قلبش مربونی می کرد …
لنگاش کج بود ، اما عوضش گاهی پا رو دل و غرورش میذاشت …
با این که بی سواد بود ، اما خواسته های ما رو هنوز به زبون نیاورده ، از چشمامون می خوند …
لکنت زبون داشت ، اما عوضش دووووووسسسسسسستتتتتتت ددددداااااارررررمممممممم گفتنهاش طول می کشید …
به خاطر همین قبول کرده بوده عشقش بشه …
………
وقتی درد و دلای ماه مانیم تموم میشه …
دوتایی منتظر میشنیم تا باه بایی سهیل از سر زمین بیاد و با هم شام بخوریم …
و من دلتنگ دستای گرم و مهربونش …
….
……
………
……….. سهیل .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *